پذیرش و اعتماد دو کلمهایَن که امشب توی ذهنم روشن شدن،برای چندمین بار؟نمیدونم! یادمه وقتی چند وقت پیش با همدیگه رفتیم پارک و من دیدم که از سرسرهها نمیاد پایین،دیدم میره توی پاگرد سرسره ها می ایسته و بچه ها و رو تماشا میکنه،چقدر به زعمِ والدگرانهی خودم سعی کردم دعوتش کنم به سر خوردن.یک جا ایستادم و نگاه کردم.به خودم گفتم، چی باعث میشه دعوتش کنی؟فکر میکنی نمیدونه سر خوردن چه طوره؟که خب قبلا تجربهشو داشت و لذت بخش هم بود براش.خب،سوال بعدی؟چی بود،چی بود که من دعوتش میکردم؟راستشو بگم؟اضطراب، اضطراب از اینکه نکنه او مضطرب باشه؟از اینکه چی میگذره درونش؟که نمیخواد و اننخابش نیست سرسره بازی؟
مثل خیلی وقت های دیگه،پیج محیا برام چراغی روشن کرد،نوشته بود که پسرش خیلی پارک رفتن رو دوست نداره،و بعدش نوشته بود که پذیرش تفاوتهای فردی بچهها،انتخاب هاشون و ...
خیالم انگار راحت شد،پذیرفتمش، دعوتش نمیکردم به سر خوردن،وقتی میرفتیم پارک می نشستیم و میرفت بالا و تماشا میکرد...
بعدترش فکرم که آزاد شد با خودم گفتم چرا فکر کردم سرسره بازی متر و معیاره کودک شاده؟خندهم گرفت از اضطرابی که اون موقع داشتم،اصراری که فکر میکردم دعوته و شاید این پیام رو داده بودم بهش که شادی و سر خوردن با همن!
امشب که رفتیم پارک،دویدیم،قدم زدیم،پریدیم،سنگ جمع کردیم انداختیم توی اب،و مدت ها به بازی پنگ پنگ دو نفر چشم دوختیم و تماشا کردیم.اینها همه انتخابش بود،وقتی هم سرسره بازی رو نشونش دادیم و گفت بریم،رفتیم.رفت بالا،کمی تماشا کرد،از پلهها برگشت اومد پایین و گفت این بازی نه.رفتیم به بقیهی بدو بدو...
امشب نگاه کردم،دیدم من گاهی پوست لبم رو میکنم،ی عادت تکراری...شاید برای بقیه خصوصا مامانم آزاردهنده از چشم والد،لابد فکر میکنه پشتش جیه؟
دیدم این رفتار تکرار شوندهی هانی رو.که چقدر نگرانم کرده این روزا،که چی کار کنم تموم بشه؟دیدم من دارم،باباش داره،اونم ی آدمه،کوچولو،که تازه داره راهشو پیدا میکنه.رفتارش اونقدر زیاد و آزاردهنده نیست،و قصه اینه اگر من مضطرب نباشم و بپذیرمش شاید همین فردا تمام بشه و جای خودشو پیدا کنه...
باید بپذیریمش،دوستش داشته باشم،هرچی بشه،من با قلبم قلیم قلبم زندگی کنم...
اینو میخوام بزرگ بنویسم بزنم روی در یخچال...روی آینهی اتاق.که مهر باش...رودخونه باشه،جاری باش،دریا باش،بارون باش...مادر باش...
به سرچشمه وصل و بیخیال قصه های روزگار شو...
وقتی پذیرفتیش،اونوقت قصه فرق میکنه،درست مثل خودم،که اگر برای اون موضوعِ توی ذهنم پذیرش اطرافیانم رو داشتم حس های بهتری رو تجربه میکردم...
بی نهایت نیاز به خواب داشتم اما این تجربهی عمیق مادرانه بلندم کرد،دنبال شارژر گشتم و اومدم توی هال،کنار برق نشستم تا اینو بنویسم،که یادم بمونخ،یادم بمونه پذیرش،احترام،اعتماد،اینها اینها خیلی پیش برنده تر از اون چیزی هستن که فکر میکنیم،خیلی زیاد.
نمیدونم چقدر بتونم توی این مسیر بمونم،من دنبال نورِ خیرهکنندهای راه افتادم که تو نشونم دادی.میخوام بدونی هانی جان،میخوام بدونی که من فقط دارم کمی تلاش میکنم،یا شاید فکر میکنم دارم تلاش میکنم برای موندن توی مسیری که فکر میکنم درسته... امیدوارم تو هم از روی نورِ روی قلبت راهتو توی زندگی پیدا کنی.عزیز عزیز عزیز دلم...