فردا شکل امروز نیست

۱.یک ساعته هی صفحه رو باز می‌کنم و بلاگفا نمیاد که نمیاد.

منم با گفتن به جهنم، تشریفمو اوردم اینجا که بنویسم.

البته این اصلا مقدمه‌ی مربوطی به حرفم نیست.

۲.ارتباطمون، ارتباطمون.بگم که دلم غنج میره وقتی یک سر این رابطه منم و سر دیگرش تو.ای بسا هردو سرش تویی.

همه‌اش هم غنج رفتن دلم نیست،سخت است این ارتباط.برای من البته.نه برای تو.برای من سخته راستش ثابت قدم بمونم.برای من سخته مسئول انتخابم باشم.برای من سخته واسه رابطه‌مون وقت بزارم، برای من سخته...

و اون چیزی که نگهم داشته،اینه که تو با تموم اینا وایستادی پای من.و من شرمنده‌م.نه از اون شرمندگی های منفعل و فلج کننده. 

فقط خواستم بگم دمت گرم که پای این رابطه وایسادی. بمونی برام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۱ ، ۰۲:۲۰
فاطمه سادات

حرف‌ها میان توی ذهنم.فکرها، دغدغه‌ها‌.موج میزنن روی هم.خبر شهادتِ ماجرای ازاهدان،داغونم می‌کنه.یخ می‌کنم.می‌کشم عقب‌‌.مثل همیشه پر میشم از دوگانه‌ی زندگی دنیا و شهادت و مرگ و آخرت.

بدجوری حس عقب موندگی دارم.بدجوری حالم خرابه این روزها، خراب آباد البته و خراب خراب...

و راستش از دور شدن از محرم می‌ترسم....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۱ ، ۰۰:۵۷
فاطمه سادات

چقدر منتظرم که صبا بنویسد، هر روز میروم و وبلاگش را چک می‌کنم.چقدر خوشحالم که کتیبه‌ی بزرگ یا حسین که از آن سفر عجیب و به یاد ماندنی کربلا برای مامان سوغاتی آورده بودیم حالا روی دیوارمان جا خوش کرده. چقدر خوشحالم که از انبوهِ خشم‌ها و استیصال‌ها و حس‌های درهم برهم امروز عصر، توانستم با تلاش زیاد و زور زدنِ زیاد جان خودم و کودکم را تقریبا سالم بیرون بکشم.
چقدر خوشحالم غم دارم.
چقدر خوشحالم که مدام از خودم می‌پرسم که این حرف را برای چه میگویی؟این کار را برای چه انجام می‌دهی؟چقدر خوب است که وسط جلسه یادم افتاد که قلبم را یادم نرود و قرارم را با قلبم.
چقدر خوب است که تو را دارم حسین...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۰
فاطمه سادات

این روزها رو نمینویسم،چون معمولا سبک‌بالم،اشکم به راهه،اسمش روشه دیگه روزهای بسیط،روزهای منبسط،انگار گیرنده‌هام از تمام عالم خیر دریافت میکنه.انگار اون لحظه‌‌ایه که در عمق آغوش مهربانِ خدا و اهل بیت،هیچ اضطراب از موهومی جای نداره...

مهر و عشق و هر کلمه‌ای که دوست داشتن رو وصف میکنه این روزها مدام توی ذهنم میچرخه و هر بار میبینم که عمیق ترینش توی رابطه‌ی من با خالقه...

ذهنم توی این روزها خاموشه.حرف زیادی نمیزنه،هورمون ها منظمن...

و البته اینطور نیست که همه‌چیز سرجاش باشه،نه. چون قراری هست انگار که هیچ وقت همه چیز سرجاش نباشه...

و حالا امروز امروز،همین الان،پسرک خوشحال،داره با خودکار صورتی من روی سرامیک ها و موزاییک های خونه و بالکن نقاشی میکشه و ذوق میکنه،همسر دراز کشیده و من اعتراضی بهش ندارم توی دلم که چرا بلند نمیشه کمک کنه.در واقع خودمم نشستم به نوشتن کنار فرش بالا زده و خونه ی پرکاااااری که نمیدونم از کجا شروع کنم و چند روز طول میکشه تا بر گرده به حال اولش...

الهی الهی الهی شکر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۱ ، ۱۲:۲۴
فاطمه سادات

امروز صبح رفتیم محوطه کنار خونه‌ی مامان و من در حالی که هانی جانم داشت بازی میکرد،اضطرابی رو دیدم که خیلی سعی کرده بود طور دیگه‌ای خودش رو جلوه بده...و خدا رو شکر کردم براش و چقدر بعدش برام درک این مساله نمود داشت...

ظهر سر نماز،همه چیز جلسه ی عصر رو سپردم به خودت و وقتی که رفتیم و برگزار شد جلسه و تمام شد،احساس کردم کوه کندم،خستتته ولی خوشحال بودم،

بدو بدو ماشین گرفتم و خودمو رسوندم به روضه،به بهشت،با چادرم که از مارکِ صبح گلی بود،با صورت برافروخته‌ و خسته‌ای که ی کرم ضدآفتاب هم نداشت و نشون میداد که چقدر خسته‌م، خلاصه به غیرمهمونی ترین حالت ممکن بود سر و وضعم،اما اما وقتی رسیدم داشت میخوند آقای همت حسین آرام جانم...

آخ که هنوز نرسیده هانی رفت تو اتاق و من خزیدم زیر چادر و اشکام بند نمی‌اومد ممنوووونم خدا،ممنووووونم ازت...دمت گرم خدا...خدای مهربون...ممنووونم که منو بردی روضه...ممنونم که اجازه دادی گریه کنم بغضمو...چقد باید خالی بشم از خودم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۱ ، ۰۰:۳۷
فاطمه سادات

از دور که نگاه میکنم می بینم که خیلی وقت ها اصرار دارم جور دیگری باشم.اصرار دارم نپذیرم این شرایط فعلی را توی هر زمینه ای و بروم سراغ شرایط دیگری و این گاهی یعنی فرار کردن از شرایط فعلی.چون هیچ موقعیتی نیست که سخت نباشد.هیچ راهی نیست که زمین نزندم.

خدای بزرگ،که ایمانم به تو مثل شعله‌ای در باد است برایم،شعله ای که گاهی باد می فروزدش و گاهی کم سو میشود اندازه‌ی نور شمع.خیلی احساس تنهایی میکنم.دلم میخواد ذهنم را خاموش کنم.نفسم را خاموش کنم و فقط تو باشی و تو.

دلم معنویتی بی حصر و حد بی کران میخواهد دلم آرامش دائمی،سحر،فهم واقعی حرف‌های تو و زندگی در لحظه‌ی حال و در زمان حال را می خواهد.

میخواهم اعتماد به نفسم را بالا ببرم و والد منفی نگر درونم را یک گوشه بنشانم. 

خدایا توی این سفرِ اخری که رفتم،فهمیدم که هیچ چیزی رو بدون تو نمیخوام.حتی خودم رو...پس بگیر همه رو،بگیر هر آنچه از میل و فکر و خواهشیه که تو رو از من میگیره 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۱ ، ۲۳:۴۲
فاطمه سادات

چرا تا صفحه رو باز کردم،منی که همیشه برای عنوان نوشتن گریه‌م در میاد،این بیت به ذهنم رسید؟

به فال نیک میگیرم توی این هیاهو...

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۱ ، ۰۵:۲۱
فاطمه سادات

نمیخوام چیزی گوش بدم،نه موسیقیِ بی‌کلام، نه مدح و مداحی، تنها ترکِ دعایی که دارم رو می شنوم و پر میشم از آرزو...

به سکوت نیاز دارم،برای دیدنِ ظرفی که پر شده از آشغال،آشغال‌های دوست داشتنی،تعلقاتِ کپک زده...

ظرفم رو خالی کن...

و تقوا برای من این روزها، معنیِ خاکی کردن ظرفی گرانبها رو میده از آشغالها...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۱ ، ۱۴:۰۹
فاطمه سادات

پذیرش و اعتماد دو کلمه‌ایَن که امشب توی ذهنم روشن شدن،برای چندمین بار؟نمیدونم! یادمه وقتی چند وقت پیش با همدیگه رفتیم پارک و من دیدم که از سرسره‌ها نمیاد پایین،دیدم میره توی پاگرد سرسره ها می ایسته و بچه ها و رو تماشا میکنه،چقدر به زعمِ والدگرانه‌ی خودم سعی کردم دعوتش کنم به سر خوردن.یک جا ایستادم و نگاه کردم.به خودم گفتم، چی باعث میشه دعوتش کنی؟فکر می‌کنی نمیدونه سر خوردن چه طوره؟که خب قبلا تجربه‌شو داشت و لذت بخش هم  بود براش.خب،سوال بعدی؟چی بود،چی بود که من دعوتش میکردم؟راستشو بگم؟اضطراب، اضطراب از اینکه نکنه او مضطرب باشه؟از اینکه چی میگذره درونش؟که نمیخواد و اننخابش نیست سرسره بازی؟

مثل خیلی وقت های دیگه،پیج محیا برام چراغی روشن کرد،نوشته بود که پسرش خیلی پارک رفتن رو دوست نداره،و بعدش نوشته بود که پذیرش تفاوت‌های فردی بچه‌ها،انتخاب هاشون و ...

خیالم انگار راحت شد،پذیرفتمش، دعوتش نمیکردم به سر خوردن،وقتی میرفتیم پارک می نشستیم و میرفت بالا و تماشا میکرد...

بعدترش فکرم که آزاد شد با خودم گفتم چرا فکر کردم سر‌سره بازی متر و معیاره کودک شاده؟خنده‌م گرفت از اضطرابی که اون موقع داشتم،اصراری که فکر میکردم دعوته و شاید این پیام رو داده بودم بهش که شادی و سر خوردن با همن!

امشب که رفتیم پارک،دویدیم،قدم زدیم،پریدیم،سنگ جمع کردیم انداختیم توی اب،و مدت ها به بازی پنگ پنگ دو نفر چشم دوختیم و تماشا کردیم.اینها همه انتخابش بود،وقتی هم سرسره بازی رو نشونش دادیم و گفت بریم،رفتیم.رفت بالا،کمی تماشا کرد،از پله‌ها برگشت اومد پایین و گفت این بازی نه.رفتیم به بقیه‌ی بدو بدو...

امشب نگاه کردم،دیدم من گاهی پوست لبم رو میکنم،ی عادت تکراری‌‌.‌‌..شاید برای بقیه خصوصا مامانم آزاردهنده از چشم والد،لابد فکر میکنه پشتش جیه؟

دیدم این رفتار تکرار شونده‌ی هانی رو.که چقدر نگرانم کرده این روزا،که چی کار کنم تموم بشه؟دیدم من دارم،باباش داره،اونم ی آدمه،کوچولو،که تازه داره راهشو پیدا میکنه.رفتارش اونقدر زیاد و آزاردهنده نیست،و قصه اینه اگر من مضطرب نباشم و بپذیرمش شاید همین فردا تمام بشه و جای خودشو پیدا کنه...

باید بپذیریمش،دوستش داشته باشم،هرچی بشه،من با قلبم قلیم قلبم زندگی کنم...

اینو میخوام بزرگ بنویسم بزنم روی در یخچال...روی آینه‌ی اتاق.که مهر باش...رودخونه باشه،جاری باش،دریا باش،بارون باش...مادر باش...

به سرچشمه وصل و بیخیال قصه های روزگار شو...

وقتی پذیرفتیش،اونوقت قصه فرق میکنه،درست مثل خودم،که اگر برای اون موضوعِ توی ذهنم پذیرش اطرافیانم رو داشتم حس های بهتری رو تجربه میکردم...

بی نهایت نیاز به خواب داشتم اما این تجربه‌ی عمیق مادرانه بلندم کرد،دنبال شارژر گشتم و اومدم توی هال،کنار برق نشستم تا اینو بنویسم،که یادم بمونخ،یادم بمونه پذیرش،احترام،اعتماد،اینها اینها خیلی پیش برنده تر از اون چیزی هستن که فکر میکنیم،خیلی زیاد.

نمیدونم چقدر بتونم توی این مسیر بمونم،من دنبال نورِ خیره‌کننده‌ای راه افتادم که تو نشونم دادی.میخوام بدونی هانی جان،میخوام بدونی که من فقط دارم کمی تلاش میکنم،یا شاید فکر میکنم دارم تلاش میکنم برای موندن توی مسیری که فکر میکنم درسته... امیدوارم تو هم از روی نورِ روی قلبت راهتو توی زندگی پیدا کنی.عزیز عزیز عزیز دلم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۱ ، ۰۱:۵۲
فاطمه سادات

رفتم توی لاک،وقتی که دیدم با عزیزترینم حرف زدنم راه به هیچ جا نبرده...وقتی می بینم میدونه و انتخابش باز موندن توی حال بده،وقتی امادگی روحی شنیدن حرفاشو ندارم و گفتم برای این مطلب روی من حساب نکن و می بینم که میخواد سر حرفو باز کنه و میگم نگو...وقتی حس میکنم به دیوار خوردم و هیچ جوری نمیتونم انگار انکار کنم و ناخوداگاه توی رابطه‌مون خشمی ایجاد می‌شه و غمی...

وقتی میم پیام میزاره و ذهن خوانی کرده منو.وقتی حس میکنم امادگی روحی پذیرش انجام کار با مامان ها توی خیریه رو ندارم و هنوز خجالت میکشم بگم....

وقتی ز پیام میزاره و منو میبره توی لایه،وقتی وقتی نمیتونم بهش بگم از دیدنش خوشحال و گاهی مضطرب میشم، وقتی آدما غمشونو به من میگن و شادی رو مخفی میکنن....

فقط بگم و ثبت کنم که امشب همین آغوشِ از سر صمیمیت شکل گرفته‌ی تازه‌ی بینمون و خندیدن و یک لایه عمیق تر شدنمون، پناهم شد...

بگم که فردا میخوایم بریم سفر و بار بستم و نذر کردم و چقدر پیشاپیش از عواقب نخوابیدن امشبم به تو پناه می برم خدای عزیز،و چقدر امیدوارم که فردا خرید مختصر فوری صبحم خوشحال کننده و پر ثمر باشه و برنامه رو خوب پیش ببره...

اما توی لاکم،میخوام فردا خودمو تنهاییمو و خانواده‌ی قشنگمونو ببرم با خودم و حسابی با قلبم در لحظه زندگی کنم و رژیمم رو هم رعایت کنم در طول سفر و رهای رهای رها باشم از لطف و برکت تو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۳:۴۹
فاطمه سادات