بی لایه
مثل پمپ درد که هروقت درد داشته باشی فشارش می دهی و مسکن جاری می شود توی رگ هایت،امروز اضطراب توی رگ هایم جاری بود.
کتاب داستانک هایی از زندگی شهید حججی را به گمانم لباس فروشی که صبح برای همسر لباس خریدیم توی پاکت گذاشت، هرچه بود خدا خیرشان بدهد.
قبل از نماز مغرب و عشا که بخوانم،که هانی عزیز شیر را تمام کند و بخوانم،نشستم و چندتایی از داستانک ها را خواندم.
و احساس کردم چقدر شخصیتم لایه دارد!چقدر دورم از خودم. کاش می شد مثل منی هم با تمام بار گناهی که روی شانه هایم سنگینی می کند مثل تو بودم محسن،مثل شماها بودم.بی باک از دل کندن.کاش می شد.کاش می شد من هم نگرانی بزرگم برای نماز اول وقت باشد.کاشکی خدا منو هم می خریدی.
شهدا، شهدا،زندگینامه هاشون،تنها چیزایی هستن که این ایام می تونن شجاعم کنن،قوی کنن،امید بهم بدن و پروازم بدن.
خیال های خوش،ارزوهای قشنگ...
خدایا ما رو مثل شهدا دل بریده از دنیا و مافیها کن.خدایا به ما هم نگاهی کن.مثل نگاه هایی که به امثال حججی کردی.جوان است و ارزو...