تنهای تنهای تنها
احساسم اینه تنهای تنهای تنها
غم جان،چه طور از لای در بسته خودت را می رسانی؟چه طور از نور سریع تر میایی؟غم جان،لااقل شروع شعری می شدی،نه اینکه این طور گوشه ی رینگگیرم اورده ای و راضی ام حالا به هات سیت حتی.اصلا انگار هات سیت لازمم، ویرم گرفته همه چیزم را ببازم.ویرم گرفته؛ویرم،کلمه ی خوبی نیست،نیاز دارم،نیاز دارم ببازم همه چیزم را.نیاز دارم بی هیچ باشم...نیاز دارم ببینمت...نیاز دارمگریه کنم،های های،نیاز دارم ،نیازت دارم...نیاز دارمدوستت داشته باشم،نیاز دارم دوستم داشته باشی.نیاز دارم از حس تعلق با تعلق عبور کنم.نیاز دارم دیده شوم و از دیده شدن بگذرم.نیاز دارم تاییدم کنند و از تایید بگذرم.نیاز دارم دستمرا بگیری که از این نیاز ها بگذرم،نیاز دارم نیازت داشته باشم...حتا خیالش هم...
راستی دیروز که واکسن یک سالگی ات را زدیم،دیروز که تو و رضا توی ماشین نشسته بودید و من از پله ها پایین اومدم و دیدم شما ها رو،احساس کردم که چقدر خوبین...احساس کردم که با شما همه چیز شدنیه و نمیخوام بزارم ناامیدی و اضطراب بیاد تو قلبم. چقد برق چشمات امیدبخشه، چقدر دوستت دارم.چقدر به این نوشتن احتیاج دارم...