حرف هایی برای روی آب
خستم،دراز کشیدم روی فرش هال و هانی نارضایتی داره و صدای ناراحتش ازکنار در میاد.انتظارم از رضا همدلی بود، نه این چیزی که الان میبینم.با خودم فکر می کنم پاشم بپوشم منم بریم بیرون...اما فکر اینکه ی مسافت طولانی بخوام برم و با هانی بازی کنم و احتمالا توی راه خسته بشه و بخواد بخوابه و ما چند جا کار داشته باشیم و بخوایم هی پیاده سوار بشیم...بعدم بیایم هانی بخوابه و ما شام نداشته باشیم...ته!حقیقتا نمیتونم.روم نمیشه به رضا بگم برای شام ی چیزی بگیر...الان از خونه رفتن بیرون.منم و یک کوه کار و تنی خسته که نمیدونم چه طور باید با خودم همراهش کنم.صدای محسن نامجو میاد و دلم می خواد اول بزنم زیر گریه.این منم؟این منم که الان خستم انقدر؟چرا انقدر آستانه تحملم اونده پایین؟اصلا اومده پایین یا من توقعم از خودم بالاس؟احساسم خستگی،یکم عذاب وجدان،ناراحتی،و خواب آلودگیه.نمیخوام وانمود کنم طور دیگه ای هستم.حالا ی نوای قشنگ و مرتب کردن ظاهر خونه و بعد شام خوشگلی درست کردن... چه بخورم؟یک نوشیدنی خننننک بزارم...برم به نعنا جان آب بدم و گوجه جان...چقدر کار هست برای انجام دادن و من چقدر خستم...
پی نوشت: هانی خوابه،نمازم رو خوندم و چشمام بدجوری داره می سوزه.ناهار فردام مشخصه و دلم می خواد فقط بنویسم و بنویسم،رضا غذا سفارش داده و منم انبوه کار آشپزخونه رو رها کردم و نشستم تو چادرنمازم.واقعا خسته م و ذهنم خسته س...