ساعت ۹:۴۶
خستم و یکی هم واقعیت اینه که عصبانیم.چون فکر می کردم و توقع داشتم بعد از این روز پربار و پرکار هانی الان خواب باشه ولی نیست و داره بازی می کنه.منم شام ندارم و هنوز نساختمش و حسابی گرسنهم.خب فاطمه!درست نیست که توقع داشته باشی از هانی که الان خواب باشه.اون یک نفر دیگهس.یادت رفته؟و شاید با چرتی که تو ماشین زده خواب زده شده.شاید گرسنهش شده حسابی.نمیدونم.الان رضا داره میره براش سیب زمینی سرخ کنه بخوره..خببب،بزار ببینم چه کار کنم الان از این حس بیام بیرون؟ی نفس عمیییییق و اینکه حق بدم به خودم برای خسته بودنم.اره خستم.حسابی.این لحظه حقیقتا دوست داشتم هیچ مسولیتی نداشتم...
یک تیکه پیتزا داریم تو یخچال و خوشحالی از این بیشتر؟بخورمش و برم برای راند بعدی...خدایا ممنون برای خلق کلمات
پی نوشت: الان هانی خوابه،گرسنه ش بود،سیب زمینی خورد و کمی بعد خوابید.ده و نیم بود گمونم.ما همشامخوردیم،میوه خوردیم و الان فقط گاهی از ذهنم میگذره که چه طور پدر مادری میتونن اسیب برسونن به بچه شون؟خدایا یعنی منمممکنه این عاقبتمبشه؟ می ترسم،خدایا پناه بر تو...
برای عاقبت به خیری مون دعا می کنم و همه چیز رو میخوامبسپارمبه تو و برم بخوابم و امروزم رو تموم کنم.
اینماز تجربه ی امروزم،کنترل گری م بالا بود امروز.البته حسابی هم عصری کودک شدم و با هم ورجه وورجه کردیم.ی جا هم ذهنم میخواست دنبال مقصر بگرده که گرفتمش.ممنونم خدا...که ازم میگیری فکرامو