شبِ همان روز
شب همان روز بلند است،بلند شدم و ناهار قشنگی با عشق برای مرد خانه پختم،ته دیگ جدا برایش گذاشتم،از این کارها که معمولا کمتر می کنم.بعد بیدارش کردم و پسرک هم بیدار شد و غذا خوردیم،خندیدیم،مرد خانه با پسرک بازی کرد و من رفتم خوابیدم و چه خواب شیرینی بود.
رفته ایم بیرون و برگشته ایم خانه،باز پسرک دارد می خوابد و ما بعدش چیپس میخوریم و احتمالا همه ی وقت را تا خواب برویم داریم قربان صدقه ی شیرینی های پسرک می رویم،برایش اسپند دود می دهیم...
حمد میخوانم برای شفای خودم،برای شفای همه...
ظهر توی همه خشم و غمم صدایی را پلی کردم که از ارتباط ساحتن با تو می گفت.بدون پول گرفتن.از ارتباط ساختنم با تو حرف می زد.ارتباطی ک حواسم کمتر یهش هست و آرزومندشم.صدا می گفت که دنبال تین همه خوشی که هستی جایش اینجا نیست،صدا می گفت که زیادی خودت را صاحب اختیار زندگی می بینی،صدا می گفت که رسانه و هیاهو را ولش کن،قلبت را خلوت کن برای ساخت و عمق دادن به این ارتباط...
حالا که هانی بخوابد،باید بروم شامبیاورم و بعد به مهرانه پیام بدهم و قران بخوانم و...