هر هزار
خواب رفت.بعد از ۳ ساعت و نیم.در واقع ده دقیقه به هشت خواب رفت و نه و بیست بیدار شد.طفلک خواب زده ام تا ساعت ۱۱ بازی کرد و باز رفتیم برای پروسه ی خواب.و ۱۱:۴۸ دقیقه بعد از چند نوبت شیر خوردن و بلند شدن و نشستن و ... درخواست گرفتن وسایل مختلف و چک کردن خاموش بودن وسایل برقی و ... به خواب ناز رفت.اذان گفتم توی گوشش و آبی خوردم و امدم برای اراده کردن خواب.ناراحتم؟عصبانی ام؟نه.حسم فقط کمی گیجی است و خستگی. خستگی از کشدار شدن خوابیدنش.چون میخواستم در زمان خوابش خانه را مرتب کنم و کمی پای کارهایم بنشینم، کمی نوشتن و ...اینها.وقتی داشت میخوابید و خواب نمیرفت،به ریشه ها فکر کردم و چندتا درست حسابی و کت و کلفت را پیدا کردم.اما الان خسته ترم از نوشتنشان توی دفترم.یک حس خوشحالی ریزی دارم،کمی پشیمانی.کمی امید،کمی پاییز،کمی اضطراب؟نه الآن این حس جاری نیست.یا ارحمالراحمین،وقتی داشت خواب نمیرفت طفلکم،کلافه بودم و به این اسم میخواندمت که سرشار شوم از مهر و برایش چشمه باشم،آرام روی شانهام گذاشتمش.با خواسته هایش همراه شدم،دست کوچکش را که نیازم داشت توی دستم گرفتم و راه بردم،تکرارش را شنیدم همراهی کردم و تو فقط مسببالاسبابی...بندهی کوچکت فاطمه...چشم هایم بی حد خواب دارند و قلبم انگار زلال است...