تهران
من اینجام،تهران،شهری که سال ها در اون زندگی کردم،توش گم شدم و پیدا شدم،عاشقی کردم،شبا توی خیابونای شلوغ و خلوتش ترسیدم و قدم زدم،روزا توی راهای طولانی بین مقاصدم له شدم از خستگی،توی متروهاش دویدم،توی بی ارتی هاش توی جمعیت رفتم،دانشگاه تهرانش رو از برم،خیابون ولیعصرش مثل کف دستمه،میدونم از میدون صنعت تا حکیمیه رو چه طور باید رفت،بلدم کجای پارک نیاوران جای خوبیه و تاریک نیست،میدونم اب و اتش چندتا مسیر پیاده روی داره.می دونی وقتی میام تهرون، من انگار میزبان میشم،من تهرون رو بلدم و تهرون منو.پاییزش،برگ چنارای بلند و معمرش.من تهرونو زندگی کردم،توش دنیا اومدم،ازش رفتم و باز بهش برگشتم و باز ازش رفتم،و هر بار که میام آغوشش برای من بازه، بچهم رو تهرون دنیا آوردم.ی جورایی برای من شهر زندگیه...شهر گم شدن و پیدا شدن...تهران جان،میدونی که خیلی دوست دارم،حتی دود و دمتو،حتی حتی...
و هربار که میام میشم همون دختر نوجوونی که زیر آسمونت کلی عاشقی کرده...
حالا هم شب اول پاییزه و من تهرانم و عاشقم و ماه کامله...
شهر بی تعلقی ها و تعلق هام،دوست دارم.مرسی که انقد خیابون داری که تا صبح میشه توش چرخ زد و گم شد.مرسی برای آغوش بازت...