فردا شکل امروز نیست

ترس

سه شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۲۳ ب.ظ

ترسیدم،امروز ترسیدم.بعد از دیروز پر هیجان منفی و استیصال و غم و ...، امروز ظهر به هانی گفتم پاشو بریم تا پروتیینی هم مرغ بخریم هم قدمی زده باشیم.

از خونه که بیرون رفتیم سر اولین استپر که کالسکه را بلند کردم پیچیدم و از کنار مجتمعی که توی کوچه بود رفتم،گفتم خلوت است و افتابی.موتوری ارام از کنارم گذشت.اما پیاده رو خاکی بود و سختم بود با کالسکه از انجا بروم،به راهم ادامه دادم،به همسر زنگ زدم و گفتم که امده ایم بیرون.کیف روی دسته ی کالسکه اویزان بود به سمت خیابان.جلوتر که رفتم باز همان موتوری را دیدم.چشمم افتاد به پلاکش.کمی جلوتر رفتم و ایستادم.احساس کردم پشت سرم ایستاده و موتور خاموش است.برگشتم نگاهش کردم، کمی عقب تر پشت سرم ایستاده بود.عرض خیابان را طی کردم و رفتم به سمت مجتمعی که دیدم.اول خواستم به پلیس زنگ بزنم.ترسیدم توی آن خلوتی گوشی را بزند.مادری و کودکی دم محتمع ایستاده بودند.ایستادم به خانم به حرف زدن و بهش گفتم که ترسیده ام.او هم راحت گفت که بله باید خیلی مراقب باشید.تمام این مدت موتوری کمی جلوتر سر پیچ ایستاده بود و مدادم نگاه میکرد.من ایستادم هملنجا کنار همان خانم.خواستم اسنپ بگیرم.از مدت زمان طول کشیدنش پشیمان شدم.سرویس مدرسه ای که رقت توی مجتمع وقتی بیرون امد ازش خواهش کردم تا سر خیابان ببردم.نمیخواستم توی خیابان خلوت بدوم با هانی یا حرکتی پر تنش ایجاد کنم.خدا خیرش بدهد که مرا رساند به ایستگاه تاکسی و من پیاده شدم.احساس کردم تمام موتوری ها حواسشان به من هست.:دی.البته الان میخندم ولی ترسیده بودم حسابی و عین کاراگاه ها شده بودم.راستش هم قدمی میخواستم تا سر خیابان خودمان باهام بیاید.اما دل به دریا زدم و خودم رفتم.چون مسیر شلوغی بود.صدای موتوری که می امد برمیشگتم میدیدم،کوله را انداختم روی شانه ام   رفتم از میوه فروش خرید کردم و برگشتیم خانه.ترس هنوز توی دلم بود و غم.هانی را پیاده کردم و خوابیده حالا. دوست داشتم با کسی از ترسم بگویم.و بشنودم.همین.رضا انلاین نبود، به فاطمه پیام دادم اما دلم نیامد چیزی بگویم.نباید بگذارم ترس از ناامنی های این چنینی مهمان دلم شوند.پس زنگ زدم به ۱۱۰.پسر با حوصله ای راهنمایی ام کرد که اگر میخواهید گشت‌های بیشتری باشد باید با کلانتری تماس بگیرید یا حضوری مراجعه کنید.اگر هرلحظه احساس ناامنی کردید با فوریت های ما تماس بگیرید و در لحظه اعزام میکنیم.

حالا ترس کمرنگ شده.خدا رو برای امنیت شکر میکنم و راستش فکر میکنم که اگر تنها سفر بروم،یا مهاجرت های تنهایی چه ترس هایی دارند؟چه طور این دخترهای با حجابی که میبینمشان کشورهای دیگر می روند برای خودشان امنیت ایجاد میکنند؟راستش دوست دارم به سمت قوی شدن و قوی تر شدن حرکت کنم.برای همین باید یادش بگیرم.نباید از ترس بترسم...باید بلد باشم چه طور واکنش نشان دهم...

خدایا هزار بار از محافظتی که داری ممنونم 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۴
فاطمه سادات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی