فردا شکل امروز نیست

جمعه ی واقعی

شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۳۸ ق.ظ

چند روز پیش به میل خودم کاری رو انجام دادم که موافق نبود.من تصمیم گرفته بودم و انجامش دادم.دیروز بهم گفت دلیل مخالفت و حسش رو.

امروز راجع به فکری که اذیتش میکرد و داغونش کرده بود باهام حرف زد.

من؟ترسیدم،مثل همیشه،اولین حس اضطراب.خنده های نا به جا!نه نخندیدم.شنیدم.حسم رو دیدم.حرفاش رو شنیدم.نگاهش کردم.سعی کردم درکش کنم.نخواستم زود جواب بدم.موافق نبودم با پیشنهادش.نمیخواستم قبول کنم.صبر کردم.شنیدمش. همون چندتا جمله ی کوتاه رو.منم چندتا جمله ی کوتاه گفتم.دستپاچه بودم کمی و بعد دیگه خبری نبود از دستپاچگی.

پخته و بالغانه حرفش رو شنیدم و کوتاه حرف زدم.

عصر پرسید چه طوری؟گفتم خوشحال.خوشحال که حرف زدی.

زندگی واقعی تر از این حرفاس و من خدا رو شکر میکنم که دغدغه ت رو بهم گفتی...

خدایا تو ببین که همه ی تلاشش رو میکنه برای خوشحالی ما...خدایا تو ببین که شادی خونه مون تکیه ش به شونه های این مرده.

اخر هفته ش فرق داشت.بیشتر خونه بودیم و کمتر از هر هفته بیرون.تاراحتی توش داشت و خبری از هیجانات همیشگی نبود،غذای درست و حسابی نخوردیم و مافیا ندیدیم.

اما واقعی بود.زندگی واقعی تر از این حرفاست جانم...

راستی پاییز جان،ممنون که باروناتو اوردی...من عاشق امیدم...بارونات برای من امیدبخشه...امید امید امید...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۱۵
فاطمه سادات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی