ماجراهای نیمروز ۲
خوابند مرد کوچک و بزرگ خانه مان.مرد بزرگ شاید روی تخت دارد کتاب میخواند. من در حس و حالی غریب و دوست داشتنی که این روزها سیر می کنم،چایی برای خودم گذاشته دم بکشد، روی مبل دارم می نویسم راستش کمی نگرانم که قبل از چای خوردنم مرد کوچک از خواب نیم روزش بیدار شود و مسیر زندگی ام را عوض کند.
چه می گذرد این روزها؟سی سالگیِ نرسیده از راه چقدر مبهم و آشناست...
حرف های زیادی دارم،انقدر زیاد که چند روز پیش توی دفترم موضوعاتش را نوشته ام و حالا هم باید به آنها موضوع اضافه کنم.
انتخاب،یک کلمه ایست که این روزها توی فکرهایم هست.انتخاب در هر نوع و اندازه.از انتخاب کلمات وقت حرف زدن و تعارفات معمولی که میتواند مثل یک ترمز عمل کند برای من که آیا از قلبم برامده این محبت؟گاهی هم دعکایم می شود با خودم که اگر این را بگویی مهربانتری انگار.ولی اگر نگویم چه؟به نظر خودم می شوم یک نسخه ی اصیل از آنچه هستم.تا انتخاب دین،انتخاب مرزهای زندگی.عاداتی که میتوانی جاری کنی و همسو با دین توی زندگی ات بچینی.اما واقعا انتخاب دین کار سختی ست.تصمیم بزرگی است.یک هو یک عالمه چار چوب بچینی برای زندگی و بهشان عمل کنی.دارم فکر میکنم، بلند بلند.به اینکه من دینم را انتخاب کرده ام؟یا مثل جمله های کلیشه ای اول مهمانی یادش گرفته ام نصفه نیمه؟
وقتی فکر میکنم احساس می کنم گوهری، جواهری هست،نزدیکم،به انقد به آن نزدیکم که لمسش کنم نه انقدر از ان دورم که نشناسمش.
اما باید برای ساختنش،ساختن مسیر رسیدنم به ان درخشنده ی دلربا،گام بردارم.بی فکر به حواشی دنیا.باید تر و تمیز فکرها را بشویم و دست های غریق نجاتم را بگیرم و بروم برایش.
خوشایند است،هیجان انگیز است...بیدار کننده است.وای باید باید دست ها را از دست نجات غریق بیرون نیاورم.
این روزها دلم انگار میانه ی آن چارمتری ام اما دیگر به دست های غریق نجاتم اطیمنان دارم که رهایم نمیکنند من نابلد به آب ناآشنا را...