درونیاتم
توی پیج های زیادی می چرخم و بعد احساس تنهایی میکنم.مثل همان چیزی که سازنده ی اینستاگرام هدفش بود.که من بعد از دیدن ادم های توانمند،زنان مستقل،و کسانی که دوست های خوب و متخصص و حرفه ای زیادی دارند،دوست های عکاسی که ناگهان از زندگیشان عکس بگیرند،دوست هایی که کسب و کارشان را رونق میدهند و دوست های دیگرشان، احساس تنهایی کنم.احساس کنم که جقدر وقت است میم لعنتی را ندیده ام.چقدر فلانی سرش شلوغ است و یادی از من نمیکند.احساس کنم چقدر ظرف نیازم به تایید و دیده شدن از طرف دیگران خالی مانده است.دلم میخواهد مثل هانی روی پنجه ی پا بلند بشوم و از دیوار آن طرف را ببینم.اما ترس برم داشته.ترس نه.غم.من دلم برای تو تنگ شده است و این رابطه ای که مدام من خراب می کنم و تو باز می سازی نمیدانم اخرش که ابدیت است به کجا می انجامد.
حالا این روز ها دارم یاد میگیرم یا شاید دارم باور میکنمخودم را که بزرگ شده ام.دارد سی سالم می شود و فکر میکنم سی سالگی یعنی افتادن توی ۴ متری.حالا دست های تو است که نگهم داشته...
چقدر لعنتی است این دنیا.چقدر دلتنگدیدن کسی هستم.چقدر دلمبرای شهید بی نام و نشان ذوب شده توی خاک فکه تنگشده.چقدر دلم از اینهمه شعار تو خالی به هم می خورد.از دیدن و شنیدن حرف هایی که اگر شعار نباشد تویش بهشان بهتان بی خدایی می بندند.
من خسته ام.از پیج ها،از لایو ها،از اطلاعات.و عقبم.از دنیا نه.از خودم.دنیا که دارد تند می رود و من برایش مهم نیستم.پس ممن همیک بار پشت کنمبهش و سلام کنم به فاطمه ی عزیزم.به خود مهربانم و تنگ در آغوشش بگیرم و برایشچایی بدمزه ی خانه مان را دم کنم.زندگی واقعی تر است از انچه می دانیم...