شروع
انقدر خسته بودم که مدتی که توی ماشین بودیم برام مثل خواب گذشت و وقتی رسیدیم خونه،انگار بیدار شدم تازه.
انقدر بزرگ و فراخ به نظر اومد خونه شون، خصوصا بعد از تجربه ی خونه های ۶۰ متری و یک خوابه ی قبلی که ساکنشون بودن، که همه نکات دیگه رو میشه چشم پوشی کرد.من فکر میکنم فردا صبح وقتی از تموم پنجره های این خونه نور بپاشه،وقتی که صدای زندگی و خنده های بچه ها گوشه ی چشمای پف کرده ی ما بزرگترا که همیشه استراحتمون انگار کافی نیست رو جمع کنه به بالا و لبخند به لیمون بیاره، من فکر میکنم این موقع میشه شروع زندگی.همون کقتی که میبینی اره،چراغ خونه کجه و این لوله خیلی بدجور پوشونده شده و انگار مستاجر قبلی بویی از پاکیزگی نبرده.(باشه باشه تو خوبی؛)
حالا من با این همه ذوق و امید میخوام بخوابم...کنار پنجره ی بزرگ خونه م که صبح و زندگی از همینجا بالای سرم بیاد و بیدارم کنه...الهی به امید تو