در آستانه سی سالگی
تا بهوحال پستی با این عنوان نوشتم؟نمیدونم!انقدر عنوان نوشتن در نظرم کار سخت و غیرلازم و جذابیه که هیچ!
الان خواستم بنویسم این روزها فلان و بهمان...بعد دیدم یا یادم افتادکه انگار خیلی از نوشته هام رو با این ترکیب شروع میکنم.این روزها،و بعدها کهومیخونم یادم نمیاد کدوم روزها؟اون روزها چه طور بودن؟چه ویژگی داشتن؟
حالا میخوام بگم این روزها یعنی این چند روز اخیر از لحاظ جسمی، یک ماه اخیر از لحاظ یک مساله ی عمیق روحی، و ۸ ماه اخیر از لحاظ گذراندن ۲۹ سالگی حس و حال های متفاوتی رو تجربه میکنم.شاید بعضی از تجربه هام کاملا جدیده.بعضی از حس هام و فکرهام به قدری پررنگن که میترسم ازشون.به خودم میگم فاطمه!تو الان تنها نیستی.تو صاحب یک زندگی هستی، مادر یک نینی هستی،انگار انگار کسی در درونم میخواد تیشه بزنه به ریشه ی همه چیز.به همه تعلق ها،باورها،فکرها،حس ها،حتی کلماتی که رومزه استفاده میکنم،بزنه زیر میز همه چیز و خودش از اول بنا کنه.من گاهی میترسم گاهی میرم تو مود زهد و دست از دنیا کشیدن گاهی عمیق میخوامش گاهی گاهی...
و انقدر تفاوت این حس ها زیاده که تعجب میکنم،خجالت می کشم و کلی حس دیگه میاد سراغم.
حرف های زیادی در این مورد دارم،اما...
چیزی که عمیقا میخوامش چیزی که لااقل فکرمیکنم عمیقا میخوامش،اون گنج عزیزیه که داشتمش همیشه و روش کلی گرد و خاک نشسته.گذاشتمش زیر وسیله هام و به عنوان ی سطح دارم روش فقط چیز میز میزارم.برام مهم نیست این حرفا رو کسی فهم کنه.اینا مخاطب دیگه ای داره.من دوست دارم این آتش رو کف دستم نگه دارم و بزرگش کنم.تا تمام وجودم رو شعله ور کنه و اونوقت هرجای دنیا باشم،خیالم امنه.اونوقت هیچ طوفانی نمیتونه منو از جا بکنه.کوه ها رو میتونم جا به جا کنم باهاش.من من من این رو میخوام و تازگی ها فکر میکنم جرا فکر میکنم گمان میکنم دست نیافتنیه،مگر تو چیزی بیشتر از توانم از من خواستی؟مگر اصلا من تا به حال در ارتباطم با تو غور کردم؟وقتی براش گذاشتم ک نتیجه نگرفتم؟این روزها که شرحش رو دادم به ارتباط امن با تو محتاجم.امن ترین ملجا و پناهم.تو و مجموعه ادموهای با ارزش و عزیز تو.من من من به تو محتاجم.برای همیشه.و این احتیاج رو عاشقم....
این روزها، حس خوبی دارم از اینکه انگار تو رو تازه پیدا کردم...تازه ی تازه ...همونقدر ناشی،همونقدر پر حس،همونقدر کنجکاو...