یک لحظه حتی چشم از من بر نداری
شعر برای من مثل مخدر عمل میکند، کلمه ها آنچنان به جانم افتاده اند که میدانم اخر کار نویسنده خواهم شد!حالا هم از صبح افتاده اند به جانم.
کمی شان را ریختم توی چت با فلانی،کمی را قورت دادم و چشم هایم را مالیدم.کمی را با دم و بازدم مایندفولی به اعماق ریه فرستادم و بعد به هوا سپردم.
کمی را لاحول و لا کردم و با دود اسپند و دور خنده های کوچک پسرک چرخاندم.
حالا چه؟
اصلا چه شد؟
قرار نبود ادبی بنویسم،باز کرده بودم این صفحه را که دلم را خالی کنم.که بنویسم وقتی هانی صبح کلافه بود چه حس هایی را تجربه کردم، وقتی مامان را سعی کردم بشنوم.وقتی رفتم خونه ی خاله و بوی غم سینه ام را تنگ کرد.وقتی احساسی شبیه به بیزار شدن از کسی که قبلا دوستش داشتم حس کردم.وقتی کیک سیب برای پسرک خریدیم و میخواست توی کافه کنار خاطره های تابستان بنشیند و بخورد و ذوقی که از دلم گذشت.میخواستم بنویسم که زندگی بدمصب!بدجور در حال گذر است و هر لحظه همان است و هیچ و اگر دستم را یک لحظه از دستت بردارم بدبخت ترینم.و بعد ان یاغی وحشی یقه ام را میگیرد و می اندازدم گوشه ی رینگ که از کجا معلوم تو عقیده داشته باشی و قلبت ایمان داشته باشد؟
من هم کبود از مشت های نفس ، بلدم چه جوابش را بدهم،من کی گقته بودم که سر و سری هست؟ اصلا من کی حرف زده بودم؟من که داشتم توی ان چاه لعنتی جان می دادم،او بود که دلو انداخت و نور نشانم داد،با چه؟با کلمه!با کلمه ای که گفته بود بگویم.یعنی حتی من هم میتوانم با بردن کلمه های که گفته بر زبانم تا حدی داشته باشمش.حالا دیگر برو و گورت را گم کن!
وقتی دانه ها را دیدم روی تن پسرک و برای دونفر بازگو کردم.وقتی مضطرب شدم و بعد تمام شد به لطف اگاهی و چراغ هایت
باز کردم این صفحه را که بنویسم،
پرید،افتاد
پرید،افتاد
پرید ،افتاد
و بعد از چندهزارمین بار،اما پرواز را یاد گرفت...
باز کردم که بنویسم هرچقدر مشتم بزند،تا ته چاه بیندازدم،یا هرچه.من اسم تو را بلد شده ام.اسم تو بزرگترین دارایی من است و خودت خوب میدانی...