دورهی مشاهدهگری
الان فقط دارم می نویسم اینجا تا ذهنم خالی بشه
کارهای جامونده از اخر هفته که توی سینک رو پر کردن،دیر بیدار شدنم و بازخورد سلامت دیجیتال ناراحتم کرده.دیشب رو با بغض خوابیدم.و شاید این هم بی تاثیر نبوده.امروز آیه ی یاسم.اما نمیخوام اینجوری ادامه پیدا کنه روزم.حس هامو می نویسم و میبینم که نیاز پشتش چی بوده؟سینکم رو با ی موسیقی ملایم خالی میکنم،سخت نمیگیرم به امروزم برای تمام کردن کارها و ناهار ی اش درهم برهم می زارم.این یعنی همدلی من با خودم...
چند ساعت بعد
پسرک تازه خواب رفته.همسر تماس گرفت که داره میاد خونه.گفتم بیا با هم نهار بخوریم.گفت نه تو بخواب، من تا بیام طول می کشه.نه دلم میخواست موسیقی گوش کنم نه چیزی.یک پادکست گذاشتم و غم به دلم اورد.نیاز داشتم با صدای داودی از تو بشنوم و انقدر بلندش کنم که صدای بلند هق هقم تو گم بشه.
ناهارم پلو شد با سوپ.
اما الان حالم؟
خوب نیست! دارم دعای کمیل گوش می کنم و دلم می خواد هق هق گریه کنم.اما دریغ و افسوس.
دیگه هیچی نمونده برام.نه تصوری.نه ژستی.نه حتی کلمه ای.من با کلمات تو با خودت حرف می زنم.نه.من نشستم کنار ویروونه ای که ساختم و حتی اشک ندارم گریه کنم.
من دارم اینجا غرق می شم.اینجا.توی خودم!توی بدی های خودم!و عمیق احساس بدبختی می کنم.وقتی تنهام و بدون توام...