خلوت،شعبانِ عزیز،اسفند،بهار
بیدار ماندم،به بهانهی کافئیین اسپرسو،علی رغم خوابی که پشت پلک هایم را گرم کرده بود.به بهانهی ذوق برای تمام کردن کابینت تکانی ها.زدم به کابینت هدویهها،شیشه هاشو دستمال کشیدم،کاغذهای چسبیده به چندتا شیشه رو با صبر و حوصله و آب جوش و سیم،جدا کردم.کفپوش رو اندازه کردم و توی دوتا طبقه چیدم،چندتا ادویه رو جا به جا کردم ظرفاشو،به پتوس طفلکی رسیدگی کردم، ماشین ظرفشویی رو روشن کردم،گاز رو تمیز کردم،ظرفای حاصل ناتمیز رو توی سینک گذاشتم،حالا حالا حالا، که ساعت از ۳ گذشته بیدارم،تکیه دادم به کشوها،بدنم رها نیست و کمی احساس انقباض می کنم،سعی می کنم نفس عمیق بکشم،هنوز اثر گرفتگی بینی از حساسیت هفتهی قبلم پابرجاست و نفس عمیق از بینی برام آسون نیست،انگشتام منقبضه.فایلی که عمه زینب توی گروه فرستاده بود رو شنیدم.
حرفهاش به فکرهای این ایامم مربوط بود.به ترسم از تنها شدنم.به این موضوعی که مدت هاست فکرم رو درگیر کرده که ارتباط با خدا خیلی آسونتر و در دسترس تر از اون چیزیه که من خیال کرده بودم تا اینجای زندگی.
نشستم دو صفحه قرآن خوندم،انگار باز اوله که دارم با این کلمات و جملات مواجه میشم.برام معنای متفاوتی از قبل پیدا کرده،من با نگاه دیگهای میخونمشون.امیدوارم نورش به زندگیم رونق بده.
راست میگفت مرد!نمیدکنم کی بود.ولی من ازتنهاییم می ترسم.در هر بعدی که غور می کنم میبینم بله!ترس کاور بزرگ روی زندگی منه.و ترس نیست!بلکه اضطرابه.یعنی نگرانی از موهومه نه دور شدن از منبع امنیت.
من ازخودم، از خود خودم می ترسم...
الباقی این حرف چیزی نیست که اینجا بخوامبگم!چون می ترسم احتمالا!اگرم اینجا نگم شاید توی دفترم نوشتمش و بعدم نابودش کنم:دی
عجب اسفندی،عجب شب هایی،عجب سکوتی...