اسفندِ دیوانه
نشستم و دفتر گلدار کریپن که فاطمه برای تولدم اورده بود را ورق زدم و هر صفحه ی نوشته اش را خواندم و روی یک کاغذ دیگر کنار دستم،نکته هایی که به نطرم می آمد را می نوشتم،دغدغهها،تلاش ها،ناکامی ها،کامیابی ها، شاید به طور جدی اولین بار بود که ارزیابی می کردم سالم را.فرایند جالبی بود.
جمله ای که پریشب توی شب بیداری دستم را گرفت، حاصل دغدغهای بود که از ۲ تیر توی ذهنم شکل گرفته بود،رابطه ای که توی بهمن ماه ترمیم شد،از اول سال روی شانهام جا کرده بود...
هر اتفاق امروز حتی اگر یادم نمانده بود ریشه ای داشت،توی بذرهایی کعگه از دستم افتاده بودند روی خاک،حتی بذرهای خراب هم خشکی های کوچک حاصلشان شده.یا جای سبزه شان به چشم می خورد.
امیدوار شدم.
فهمیدم که نظم ظاهری خانه ربط نسبتا مستقیمی توی خوشحالی و سبک بالی ام دارد.
دیدم که ارتباطم با خودم هرجا وصل بوده، باقی روابط هم کارآمد تر بوده اند.
دانستم که توی برنامه ریزی نیاز به مطالعه دارم، نیاز هایم را دیدم،ناکامی هایم را،کمال طلبی ها را،خودگویی های منفی را...
آرامم این روزها.دریای متلاطم و مواجم کمی به جذر نشسته،موجهای کوتاه خوشحال آرام حرکت می دهند...
صدای غرق شدنی نیست...
دستش را گرفته ام،دستم را گرفته است..