۱۳ قرنِ نو؛پایداری
دیشب که زهرا گفت بیا خونهی آقاجون بخواب، داشتم فکر میکردم که چه طور شبی خواهد شد؟ میتوانیم با هم حرف بزنیم؟حال و بالمان پر است از موانع ذهنی و فایل های باز یا واقعا امشب از ان گفتگوهای خواهرانهای خواهیم داشت که از هزار جلسه تراپی و یوگا حالخوب کن تر است.
دلم برای با هم بودنمان تنگ بود.بارداریاش با مناسبات خودش طی شد و بعد از تولد دوقلوها، یک هفتهای که کنارش بودم شرایط پایداری نداشت. حالا برای با هم بودن وقت خوبی بود. از طرفی دلم برای گپ و گفت با همسر هم پر میکشید.
نیت کردم و به خدای بزرگ سپردم و نیم کیلو بستنی سنتی که میدانم دوست داشت خریدم و رفتم آنجا.
همسران به اتفاق خانه را ترک کردند و شب خانه پر از حس قدیمی مامان و دختری بود،آقابزرگ عزیز هم خواب بود.
نیت کردم که میخواهم امشب را کنار هم باشیم، هرطور که شد.توقعی نداشتم که گپ بزنیم، یا از دغدغهها بگیم یا برویم و تراپیبازی دربیاوریم،
و مثل همیشه که وقتی به تو سپردم گشودگی و آرامش حاکم میشود، دیشب هم چنین شد.بچکان خسته، زود به خواب رفتند.ما هم کمی با مامان گپ زدیم و سه تایی بستنی خوردیم،شیرینی و سردی بستنی به جانمان انرژی داد و با زهرا دو ساعتی بیدار بودیم، حرف زدیم، سکوت کردیم،از پروندههای باز و فعال ذهنمان گپ زدیم، دعوتی دادیم و پذیرفتیم و بعد خواب رفتیم...
صبح که بیدار شدم، چه صبح روشنی بود.دوقلوها را بغل کردم ، پسرم توی بغل خاله بود...
و البته که همهچیز خیلی رویایی نیست، این خوشحالی ها کنار درد دائمی کمر مامان، کنار دلنگرانیمان برای عمهزهرا، کنار جیغ و چالشهای دخترا و بچکِ من،
اینها کنار هم رویای شیرین و روشن صبح امروز من بود...
برای کنار هم بودن، منتظر اتفاقِ عجیبی نماندم،شبی که خوابم نیاید از راه نمی رسد،اما سردرد را می شود با شیرینی و سردی بستنی کم کرد،
خوشحالم...آرامم،احساس پایداری میکنم کنارِ تو...
و دلم غنج میرود از فکر ایکه فردا سحر بیاید و من مهمانِ تو باشم...