۱۸ ام قرنِ نو، مرز چهار پنج شهرِ تو
۱. راستش گاهی توی این شهر که قدم می زنیم،یا با با ماشین توی شهر می گردیم و قهوه می خوریم و خیابان های کوتاه را طی می کنیم و از تنها اتوبان بلند شهر به خانهمان می رسیم،دلم می گیرد،غم می نشیند توی دلم، احساس می کنم که من هنوز مال این شهر نیستم، احساس می کنم که این بوم و فرهنگ را دوست ندارم و دلم نمیخواهد هیچ وقت اهل این شهر بشوم و انگار اگر دوستش داشته باشم رفتهام زیر بار این فرهنگی که هیچ دوستش ندارم.راستش وقتی کسی پلاک ماشینمان را می بیند دوست دارم به او بگویم که ما اهل این شهر نیستیم، از این شهر چند چیز را دوست دارم و ناخوشایندهایی هم دارم.اما گاهی یواشکی توی دلم دوست دارم که اینجا را دوست داشته باشم،یا حداقل بی تعلق و خنثی باشم، از این حیث که زمین زمین تو است و چند صباحی ما مهمانِ فراموش شدنیِ هر خاکی که در آن زندگی کنیم.
۲.دوست دارم بیشتر از سی سالگی بنویسم.تا هنوز روزش نیامده. تا هنوز هنوز است.دوست دارم بنویسم از مسیری که از آن عبور کردم و اسمش را به رسم فرهنگ گذاشتم بحران ۳۰ سالگی، حس هایی که تجربه کردم.
از همه پررنگ.تر بی تعاقی بود برایم.من یک بار ریشه همهچیز را زدم و خودم چیدم همه چیز.حتی کلمه ها را.همه حس ها،عادت ها،تکیه کلام ها،صدایم وقت خندیدن، حرکت دست ها و تن صدا، باور ها، فکرهای گره خورده با قلبم، منشا و مبدا،همه و همه چیز...
و تنها یک نفر از این کرهی خاکی شاهد بحرانم بود.شاید به شک بگویم یک نفر.شاید آن یک نفر خودم باشم، که ماندم، صبر کردم وقتی که چارهای جز صبر نبود...
آن حجم تنهایی و زیر سوال رفتن سخت بود و چقدر سخت است حتی برگشتن به آن و منسجم دیدنش.اتفاقی که آرام آرام از ۲۸ خودش را جا کرده بود...
تنهایی، کم تعلق شدن، شفاف شدن، دور شدن از کلیشه های فرهنگی جامعه،اینها هرکدام با درصدی و دُزی، از دستاورهای این روزگار بود...
چقدر دوست دارم برای هانیِ عزیز تر از جانم از حال و هوای این ایامم بنویسم...خواهم نوشت، اگر زنده باشم
۳.و چقدر چقدر به بی تعلقی و گریستن طولانی در حرم دریا نیازمندم...