۲۵ قرنِ نو
روی تن نازنین طفلکم،دانههای قرمز که حتی دلم از آوردن اسمشان تکه تکه میشود میشود، پر شده است.
اولین بار هست دلم میخواهد توی بیماریاش گریه کنم.خدایا، به فضل خودت این روزها را آسان کن.
توی ماشین فاصلهی کوتاه خونه ی مامان آقاجون تا خونهی خودمان را، با احتیاط سر گذاشت روی شانهام،طوری خودش را جا داد که دانه های پایش به حایی کشیده نشود و تماس نداشته باشد و برایش آواز خواندم...
اصلا چرا این صفحه را باز کردم؟
باز کردن که بنویسم بسیاری از چیزها بی اهمیت شدهاند.بسیاریشان شده اند خوشایندهای کوچک، دارد یک ظرف بزرگ کمکم خالی میشود از شن و ماسهها و صاحب اصلیاش از نور پرش خواهد کرد...
به امید آن لحظه...
بعدا نوشت: امروز کلافه بودی،دانههای روتنت خارش و درد داشت،نمیدانم تا ۰مد روز درگیر این وضع هستیم،اما میدانم که میگذرد،باید بلند به خودم بگویم می گذرد، باید دستهایم را باز کنم و بایستم و بگذارم که این جریان های آب از من کوه صیقلی و صافی بسازند، کوهی با سنگهای درخشان و نه تیز و برنده، کوهی که وقتی از زیر دریا بیرون آمد یک روز، جزیرهای زیبا باشد با سنگهای رنگ به رنگ که داستان شکلگیریشان پشت زیباییاش قایم باشد...