فردا شکل امروز نیست

۲۶ قرنِ نو

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۱۳ ق.ظ

اگه بلاگر بودم الان ی پتو روی سرم بکشیدم و عکس از دستم که روی دل هانی عه میزاشتم و استوری میکردم که بالاخره خوابش برد پسرک.بالاخره زور خستگی چربید به خارش و درد دونه ها...۱۳ دقیقه‌س که خوابش برده و امیدوارم که تا صبح بیدار نشه و فردا روز بهبود باشه...

از یک ربع به ۹ گفت خواب و اومدیم توی اتاق و من به اندازه ی نماز خوندنی کنارش نبودم

حس خودم:کمی کلافگی،احساس رشدیافتگی و مهرورزی، احساس شکرگذاری برای هر لحظه ای که تونستم امروز غلبه کنم به ناراحتیم از موقعیت هانی.

احساس شکر برای حوصله و تلاش رضا برای خنداندن هانی توی بی ح صله‌ترین موقعیتش...اگرچه خودشم خسته و روزه بود و امروز مثلا روز استراحتش بود...

حس دلتنگی از اینکه دوست داشتم وقت بگذرونم با همسر و ظرف خالی از انرژی م رو پر کنم از گپ و گفتمون برای فردا و فرداتر، و حالا احتمالا خوابه...

و امشب دومین شب جمعه‌ی شهر عزیز خدای مهربونه و من حالا وضو گرفتم یا دمی بیاسایم...

و من میترسم دستم رو از روی شکمش بردارم و بیدار بشه...

من ب جای ان هزار فالوور، یک نگاه عمیق کنارمه،و همسر همراه و مهربونی که در اتاقو دلش نمیاد ببنده و حاضره هربار با صدای پسرک خوابش نصف نیمه بشه...

پی نوشت: من از من خالی و از تو پر...

بفدتر نوشت: حدود دو ساعت است که خوابیده و با این شرایط میتوانم بگویم خواب عمیق رفته،من عم خودم را تحویل گرفتم و یک لیوان آب خوردم و یک کاسه شوریجات آوردم و نشستم به خوردن کنار پسرک...راستش بدنم بی رمق است و دوست دارم فردا هم بتوانم چیزهای شور بخورم...خدایا شکر هزاربار برای این فضلت که آرام‌تر از دیشب به خواب رفته جهان کوچکم...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۱/۲۶
فاطمه سادات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی