۲۶ قرنِ نو
اگه بلاگر بودم الان ی پتو روی سرم بکشیدم و عکس از دستم که روی دل هانی عه میزاشتم و استوری میکردم که بالاخره خوابش برد پسرک.بالاخره زور خستگی چربید به خارش و درد دونه ها...۱۳ دقیقهس که خوابش برده و امیدوارم که تا صبح بیدار نشه و فردا روز بهبود باشه...
از یک ربع به ۹ گفت خواب و اومدیم توی اتاق و من به اندازه ی نماز خوندنی کنارش نبودم
حس خودم:کمی کلافگی،احساس رشدیافتگی و مهرورزی، احساس شکرگذاری برای هر لحظه ای که تونستم امروز غلبه کنم به ناراحتیم از موقعیت هانی.
احساس شکر برای حوصله و تلاش رضا برای خنداندن هانی توی بی ح صلهترین موقعیتش...اگرچه خودشم خسته و روزه بود و امروز مثلا روز استراحتش بود...
حس دلتنگی از اینکه دوست داشتم وقت بگذرونم با همسر و ظرف خالی از انرژی م رو پر کنم از گپ و گفتمون برای فردا و فرداتر، و حالا احتمالا خوابه...
و امشب دومین شب جمعهی شهر عزیز خدای مهربونه و من حالا وضو گرفتم یا دمی بیاسایم...
و من میترسم دستم رو از روی شکمش بردارم و بیدار بشه...
من ب جای ان هزار فالوور، یک نگاه عمیق کنارمه،و همسر همراه و مهربونی که در اتاقو دلش نمیاد ببنده و حاضره هربار با صدای پسرک خوابش نصف نیمه بشه...
پی نوشت: من از من خالی و از تو پر...
بفدتر نوشت: حدود دو ساعت است که خوابیده و با این شرایط میتوانم بگویم خواب عمیق رفته،من عم خودم را تحویل گرفتم و یک لیوان آب خوردم و یک کاسه شوریجات آوردم و نشستم به خوردن کنار پسرک...راستش بدنم بی رمق است و دوست دارم فردا هم بتوانم چیزهای شور بخورم...خدایا شکر هزاربار برای این فضلت که آرامتر از دیشب به خواب رفته جهان کوچکم...