۱۱ اردیبهشت، فقط برای خودم
اخرین سحر ماه مبارک پیش رویم دارد لحظه هاش می گذرد،
ماه رمضان متفاوتی رو تجربه کردم.نمیخوام بنویسم که چقدر کم بهره جستم از ماه رمضان،چرا که من از تمام عمر کم بهره جستم و اگر تو نبودی خدای من،تا به حال در قهقرای زندگی هزار بار مرگ رو تجربه کرده بودم.
امشب،حالم خوبه.سبک بارم.شوق،خوف و رجا دارم به سفری که تا پام نرسه به مقصدش مطمئن نمیشم از قطعی بودنش.من اما فاطمه ی همیشه نیستم، فاطمه ی ۳۰ ساله م و چقدر از وقتی که گوشه ی اون کافه،بدون حضور چندتا از مهمونا و با حضور چندتای دیگه شمعم رو فوت کردم و دیگه رسما ۳۰ سالم شد،احساس رهایی دارم.دیگه سر جنگم با دیگران کمتره.مطمئن ترم به تصمیماتم.جرئتم بیشتر شده برای عملی کردن فکرام و انگار رسما بزرگ شدم...
حالا فردا این زن آرامِ ۳۰ ساله،زیر آسمان ابری شهر کوچکی در این جهان بزرگ و زیبا،باید یک عالم ظرف بشوید، ساک ببندد برای خودش و همراهانش و میخواهد هرچقدر بتواند مهر بپاشد به سر و گوش زندگی...
هنوز حساسیت که مهمان جدید نیم ساله ای است آزارش میدهد،اما چه باک...
بهار است و بارانی است این اردیبهشت و من، روزهای عجیبی را پشت سر می گذارم،پرم از تعلق و بی تعلقی.پرم از حس و شور زندگی و مرگ دستش را از دستم آورد بیرون نمی آورد...
چقدر دلم برای شنیدن دعای ناب سحر از تلویزیون تنگ می شود، دعایی که هیچ درکی از آن ندارم،مثل دیگر دعاها که کلمات ناب حضرات نورند...
و من فقط جذب میشوم از زیباییشان و گاهی خیال میکنم که پرده ها کنار برود و یکی از دعاها مستجاب بشود من تا اخر عمر بارم را بسته ام...اما امان از پرده ها...
اردیبهشت است و باران باریده و من دعوتنامهای از بهشت به دستم رسیده است...
باشد که بتوانم با تکیه به تو از این گنج مراقبت کنم