هشتادُ دومِ قرنِ نو
چه بنویسم؟فقط تو میدانی که روزهایی هست که چندبار باز میکنم این صفحه رو و می نویسم و بعد به فنا میدمش.میبندم صفحه رو،پاکش میکنم یا یادم میره یا خوشم نمیاد از نوشتهم یا فکر اینکه هیچ کسی اینجا رو نمیخونه پس چه فایده بفرستم رو صفحه میاد تو ذهنم.
هرچی هست،یکم پیش هم نوشتم و وقتی افلاین و انلاین شدم نوشته پاک شده بود.
چقدر خوب بود مجله خوندم.چقدر خوب بود که حرف زدیم و تصمیمی گرفتیم.چقدر خوب که پسرک شان خورد و خوابید.چقدر خوب که گریه کردم.
چقدر روحم خستهس.
میگن اگر کسی رو ببینی که شباهتی به نقاط ضعف تو داره دراولین برخوردها باهاش حس خوبی نمیگیری.من با خونه اینطورم.فکر میکنم خونه نماد بیرونی اون چیزیه که درونم میگذره.وقتی خلوته من هم راحت میتونم به شلوغیای غیرالهی ذهنم سر و سامون بدم.
وقتی به هم ریختهس من هم آشفته م که از کجا شروع کنم و فکرا گاهی سیل میشه میبردم.
نمی نویسم بقیه شو...
خودت میدونی از دلم،از فکرام، از چمشام.
از روحم...
اشهد ان لا اله الا الله...