فردا شکل امروز نیست

دلم گرفته بود و سعی می کردم که انگار کنم.یک عالمه حس جدید و عجیب با هم توی دلم بود.یک عالمه حس عجز و ناتوانی.هنوزم هست.کمرنگ میشه و ما رنگ میشه.دلم از فکر طولانی شدن این ویروس بدجوری میگیره.الحمدلله،الحمدلله علی کل حال.اما واقعا انقدر قوی نیستم که این رو از ته دلم بگم.گاهی از ته دلم میگم و گاهی هم میگم به امید این که بره و جا خوش کنه و ایمان بشه برام.

آخ،می دونی دلم چی میخواد؟

دلم میخواد انقدر قوی باشم و با ایمان که این چیزا تکونم نده.دلم میخواد به اون شاخه ی محکم،به تنه وصل باشم.نه به برگ های در حال تاب خوردن.

دلم میخواد همونجا که وقتی مامان نگران میشه براش میگم که فقط خدا...خودمم همینقدر بتونم بهره‌مند بشم.

این روزا روزای عجیبیه.روزای قشنگیه‌.روزای غمگینیه.روزاییه که من سعی می کنم و سعی می کنم و سعی می کنم...

یکی از همین روزا، یک آدم واقعی کوچولو جمع دو نفره ی ما رو سه نفره می کنه.

منتظرشم.توی شهری که خودم دنیا اومدم.توی بیمارستانی که نمی دونم به خاطر این شرایط میزارن لحظه ی های تولد پدرش کنارم باشه یا نه.

این روزا سعی می کنم حال خودم رو خوب نگه دارم.خوشحال باشم که از گروه های کاری لفت دادم. خوشحال باشم که بعد از ۲۱ سال،امسال پاییز رو برای خودم هستم و توی خونه!

خوشحال باشم که بعد از ۵ بهار مشترک زندگی،تازه انگار دارم طعم خونه‌دار بودن رو می چشم، جهیزیه‌م رو میبینم،میبینم چیا دارم،چه استفاده هایی میشه ازشون کرد،چه جوری باید بیشتر مراقب خونه باشم.

خوشحال باشم که فرصت مرور و بازاندیشی دارم.میتونم با دل درست به روزهای قبل از این فکر کنم و با تکنیک هایی که کم و بیش بلدم،مسیر بچینم برای اینده‌.

خوشحال باشم که شاید فرصت بیشتری برای خلوت گیرم میاد‌.

خوشحال باشم که میخوایم‌ بر یم توی خونه ی جدید...خدا،راستش فکر می کنم تو همیشه کل دنیا رو میچینی که کارهای ما رو به راه بشه.کارهای خونه‌ی جدید،در عرض این ده روز،پشت سرهم،بدون مشکل الحمدلله انجام شد.من خیالم از زندگی راحته چون سپردم به خودت.خیالم از مرگ اما...

خوشحالی ها رو که میشمارم،خیلی زیادن.ناراحتی ی دونه هست و واقعا به قدر قدرت تو و لطف و عظمت تو، اصیل نیست...پس چرا وجودم رو فرا میگیره؟،من به گمانم، این لایه روییه و در زیر دلیل دیگه ای هست...

چقدر بی ربط از همه جا نوشتم.اما مهم نیست‌.میخواستم این نصفه شب که چشمام داره می سوزه و دلم تنگه رو ی جا خالی کنم.و چه جایی بهتر از اینجا که مخاطبی نداره؟

دلم آروم شد با نوشتن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۵
فاطمه سادات

چقدر نیاز دارم این روزها به نوشتن.

پس چرا نمی‌نویسم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۳۶
فاطمه سادات

حیفم آمد لذت این سحر عزیز را جایی ثبت نکنم...

۲۰ رمضان المبارک ۱۳۹۹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۳۴
فاطمه سادات

عصبانیم،خیلی. نمیخوام بگم‌از کی.از چی.نمیخوام‌ به هیچ کس حق بدم.چون الان عصبانیم.نمیخوام  از زاویه‌ی دید کسی دیگه به قصه نگاه کنم.نه!چون حس می‌کنم هیچ وقت حرفم شنیده نشد.مسئولیت پذیری یعنی چی؟چرا وقتی ی اشتباهی کردیم، یک تصمیم غلطی گرفتیم، این‌که بیایم و تمامش کنیم مسولیت پذیری نیست؟همیشه این‌که ی بار کج روی دوش داشته باشیم و هی خودخوری کنیم و بپیچیم به خودمون این میشه مسولیت پذیری؟یعنی من هرچقدر رنج بیشتری بکشم مسولیت پذیر ترم؟

نمی‌دونم.

دارم‌ حسم‌ رو می نویسم که نگاهش کنم.ولی حتی درون خود من هم،کسی هست نماینده ی افکار رایج‌ جامعه که سعی می‌کنه شماتتم کنه.و حالم رو این بد می‌کنه.خدایا از دست خودم و این افکار و حس هام،به تو پناه می برم توی این ماه رمضان عزیز و دوست داشتنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۲۱
فاطمه سادات

امروز فهمیدم که آقای ز، فرد جایگزین من در مدرسه‌س.

احساس کردم دیگه تموم شده.اگرچه قرار پایان کار‌ آخر اردیبهشته‌.

ولی بعدش وقتی آقای مدیر پیامی گذاشت و نظرخواهی کرد،حس کردم من دیگه مسولیت ندارم و درست نیست نظر بدم.

انگار الان ایستادم پشت دیوار شیشه‌ای و فقط می‌تونم تماشا کنم تو چه خبره‌.

یک حس درونی بهم اجازه ‌نمیده که نظر بدم یا صحبتی کنم.

حس : تعلیق، دلتنگی پیشاپیش برای جمع قشنگ و صمیمی همکارا، و شاید ترس از خالی شدن ذهنم‌ از دغدغه‌های کاری!

شاید حالا، پیامی، یا چند تا پیام آماده کنم.برای خداحافظی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۱۸
فاطمه سادات

اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا...

و غیبه ولینا...

و کثره عدونا...

و قله عددنا...

و شده الفتن بنا

و تظاهر الزمان علینا...

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۱
فاطمه سادات

شونه‌های کوچیکم خسته‌س.

گرفتارم و دلم زار زار گریه کردن می‌خواد و اعتراف به هیچی بودنم.

شونه‌های کوچیکم خسته‌س.

دلم می‌خواد زار بزنم...

دلم یک گریه‌ی آسمانی تر از فکرهای مشوش این روزها می‌خواد...

میخوام موقع خواب دنیام رو و عزیزانم رو به تو بسپارم.

شونه‌های کوچیکم خسته‌س...

خدا رو شکر که ماه رجبِ عزیز هست این ایام...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۵
فاطمه سادات

اضطراب اول آمد توی سینه ام پیچید،بعد انگار خون شد و دوید توی رگ هایم.

آقاجون شروع کرد به خواندن حدیث شریف کساء، دلم آرام گرفت.چقدر صدای آقاجون آرامم می کند. آن جا که هم و غم و حاجت های شیعیان براورده می شود، تو را سپردم به خدا.سپردم و دلم آرام گرفت.از خانه که بیرون زدیم، به تو فکر می کردم میوه ی دلم.به تو که چه حس هایی را کنار من تجربه کردی توی این چند ماه.روزهای عجیبی پشت سر گذاشتیم. همان اوایل که نمی دانستم و چه روزهای سخت و پراضطرابی بود،چندی نگذشت که حاج قاسم عزیز،شهید شد و حالا هم این روزها.فرزندِ چه روزهایی هستی!سال های آخر هر قرن، فرزندان عجیبی از خود به جا گذاشته است و نمی دانم!شاید تو هم یکی از آن 99 ای هایی هستی که ورزهای عجیبی پیش رویت باشد!سوار ماشین که شدیم، به همسر گفتم یکم دور بزنیم بعد برویم خانه.گوشی را دراوردم و مداحی اربعینی گذاشتم. سرم را تکیه دادم به صندلی و چشم هایم را بستم.گذاشتم تا اسم تو در تمام جسم و روحم جاری شود.چشم هایم را که باز کردم، بنر حاج قاسم را دیدم که لبخند زنان توی خیابان دورشهر ما را نگاه می کرد.چقدر احتیاج دارم هنوز تلویزیون فیلم های تو را نشان بدهد.زندگی را تعطیل کنم و بشینم و حیرت زده بدرقه ات را نگاه کنم.از ته قلبم آرزو می کنم، با حسرت، که کاش من هم روحم قوی بشود.چقدر بهش احتیاج دارم، حاج قاسم.تو از بهشت برایم دعا کن.دعا کن که قوی باشم و این فرزند را هم قوی بپرورانم.برایم دعا کن حاج قاسم.کاش همیشه عکس هایت توی شهر باشند و دعایت پشت سرم...

-میوه ی دلم،میوه ی دلم،میوه ی دلم... چقدر این تعبیر به دلم می نشیند...در روزگاری زندگی می کنیم، که قوی بودن از هوایی که در آن نفس می کشیم،لازم تر است برای زنده ماندن.تو که هنوز یک پایت در بهشت است، از خدا برایمان بخواه، بخواه که قوی باشیم...بخواه که مثل حاج قاسم باشیم، قوی و خستگی ناپذیر...

-کتاب را که شروع کردم،تصمیم گرفتم،با هر روایت من هم مادرانه ای بنویسم.شاید این اولین باشد.

#کمی_تا_قسمتی_مادرانه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۱
فاطمه سادات

دو روز است دلم دارد ضعف می‌رود برای اینکه ماه رجب عزیز از راه برسد و خودم را در حصن امن آغوشت گم‌ کنم و خودم را برایت لوس کنم و زمزمه کنم یا مَن اَرجوهُ لِکُلِّ خَیر...

حالا سر از پا نمی‌شناسم برای این‌که تو هم در آغوشم بکشی یا ذوالجلال و الاکرام...

ماه رجب،ماه امید است برایم.انگار چراغی در دلم روشن شده است.چراغی گرم و پر نور، که نگرانی‌هایم را تویش میریزم، عزیزانم را به آن میسپارم، کنارش می‌نشینم و برای عزیزکم قرآن می‌خوانم...

پی.نوشت: این دلشوره‌های بی‌مورد چیست‌ توی دلم؟یعنی مال این روزهاست؟نمیفهممشان.اما گاهی انگار راه نفسم را می بندد و فکرهای بد و سیاه تا ته ته توی ذهنم نمایان می‌شود.از این‌فکر که نگرانی هایم ریشه در ضعف توکل دارد بدجور غصه می‌خورم.مرا می بخشی؟بگذار به پای این روزهایم و مادرانه دستی روی سرم بکش.دستی که فکرهای سیاه را بشورد و ببرد و جایش گلدانی بگذارد با گیاهی که دارد آرام آرام حرف از بهار میزند...

یا ارحم‌الرحمن، دلم می‌خواهد اسمت را فریاد کنم این روزها...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۵
فاطمه سادات

این حس خوب را باید ثبت می کردم.باید ثبت می کردم که تقدیم نامچه ی صفحه ی اولِ کتابی که دیشب بهم دادی، پایانی بود برای آن همه آشفتگی ذهنی ناشی از آن خواب لعنتی.

باید می نوشتم که آرامش از همان صبح که بیدارت کردم و با گریه خوابم را برایت تعریف کردم، از دلم پرکشیده بود،بعد رازی که یاد گرفتم را خواندم و فرستادم برای روح زنی که حالا که دارم مادر می شوم، خیلی دلم می خواهد بیشتر بشناسمش.

شب، وقتی توی ماشین نشستم و پاکت کتابفروشی را روی صندلی دیدم،شک نداشتم که دیرآمدنت برای خرید کتابی بود که میدانستی چقدر دنبالش هستم.با این اطمینان دست بردم و کادو را باز کردم ولی کتابی را دیدم که خیلی شبیه حال و هوای این ایام من است.

با دیدنش، ذوق توی دلم دوید، خستگی ام رفت و آرامش باز مهمان قلبم شد و دیدم ریشه ی نهال جوان زندگی مان، در دل خاک عمیق تر دوید و محکم تر شد.

حالا بوی غذا توی خانه پیچیده و تو داری نماز می خوانی و مهمانی را نرفتیم که استراحت کنیم و با هم قسمت دیگری از سریال را نگاه کنیم.

من بی صبرانه منتظرم نور خانه را کم کنیم و فیلم ببینیم و شام بخوریم و حرف بزنیم و بزنیم...

پرانتز باز:دیشب روایت اول را خواندم و ...

شاید اگر دست ببرم به نوشتن حس و حالم، همین حس و خال های روزمره،روزهایم بهتر شوند.

شاید اگر سعی کنم توصیفات قشنگ و مناسبی برای احوالاتم پیدا کنم روزهای بهتر و بهاری تری را تجربه کنم.

شاید اگر صفحه ی ایده های بولت ژورنال را جدی تر بگیرم، از این کلیشه های کاری این روزها، رهایی پیدا کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۷
فاطمه سادات