فردا شکل امروز نیست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۵۳
فاطمه سادات

تنهایی و استراحت دیروز رو لازم‌داشتم.ام‌روز رفتم،ام‌روز فاطمه ی مهربونم رو همراهم بردم و به فاطمه ی سختگیر و کنترلگر استراحت دادم و حیالش رو راحت کردم که مراقب همه چیز هستم.ام‌روز به خودم احترام گذاشتم و وقتی امادگی روحی شنیدن موضوعی رو نداشتم که شنیدنش نه دردی از من دوا می کرد و نه گوینده،بلکه فقط اضطراب روی اضطراب تلنبار می شد و مغزم رو از این غذای ناسالم لبریز می کرد،گفتم که نمیتونم گوش بدم.فاطمه ی کنترلگر میشه یکم جا بدی به فاطمه ی مهربون و حمایتگر؟

خدایا ممنون که به جنگ های درونم جهت میدی،ممنون که ختم به خیرشون میکنی.

ام‌روز بیشتر خودم بودم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۱
فاطمه سادات

چه خوب که اشپزخونه اپن نداره و انگار اصلا جدا نیست از سالن.

داره شیر میخوره و دارم کتاب میخونم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۲۴
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۵
فاطمه سادات

مثل پمپ درد که هروقت درد داشته باشی فشارش می دهی و مسکن جاری می شود توی رگ هایت،ام‌روز اضطراب توی رگ هایم جاری بود.

کتاب داستانک هایی از زندگی شهید حججی را به گمانم لباس فروشی که صبح برای همسر لباس خریدیم توی پاکت گذاشت، هرچه بود خدا خیرشان بدهد.

قبل از نماز مغرب و عشا که بخوانم،که هانی عزیز شیر را تمام کند و بخوانم،نشستم و چندتایی از داستانک ها را خواندم.

و احساس کردم چقدر شخصیتم لایه دارد!چقدر دورم از خودم. کاش می شد مثل منی هم با تمام بار گناهی که روی شانه هایم سنگینی می کند مثل تو بودم محسن،مثل شماها بودم.بی باک از دل کندن.کاش می شد.کاش می شد من هم نگرانی بزرگم برای نماز اول وقت باشد.کاشکی خدا منو هم می خریدی.

شهدا، شهدا،زندگینامه هاشون،تنها چیزایی هستن که این ایام می تونن شجاعم کنن،قوی کنن،امید بهم بدن و پروازم بدن.

خیال های خوش،ارزوهای قشنگ...

خدایا ما رو مثل شهدا دل بریده از دنیا و مافیها کن.خدایا به ما هم نگاهی کن.مثل نگاه هایی که به امثال حججی کردی.جوان است و ارزو...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۰۳
فاطمه سادات

همسر رفت و من موندم و عالمی کار و دلی چرکین و پر از بغض و اشک.که نمی دونم به کدوم برسم،به گریه یا به کارها؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۲
فاطمه سادات

روز اولیه که من و نینی توی خونه ی جدید، اقای پدر رو روونه ی محل کار کردیم(البته توی رختخواب) و چند دقیقه بعد هم خودمون زندگی رو شروع کردیم.

سن تو حدود شصت و چهار پنج روزه و یاد گرفتی خنده های صدادار کنی و موقع خنده چونه‌ت می لرزه و دل من و بابا.یکی دو بار از توی خواب به شیر فرضی مک زدی و لبات تکون خورده.دلبرتر میشی هر روز عزیزکم.در پناه امام حسین باشی و فدای امام حسین بشی...

سومین روز از ماه بهشتی،محرمه...و دلم به روضه ای خوشه که دعوت شدم و  شاید قسمتم بشه شرکت کنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۶
فاطمه سادات

هانی گریه می‌کنه و روی دوشم از اتاق بیرون میبرمش، نمیخوام همسر با صدای گریه بیدار بشه.مامان داره علی رغم خستگی اشپزخونه رو سامون میده،مامان که قبل تر از همه ی عارفه ها،یک فلای لیدی تمام عیار بوده.

پتو رو دور هانی می پیچم و سریع برش میدارم که از بغلم سر نخوره.بهش قطره ش رو میدم بخوره،باز میگیرمش توی بغلم و پتو رو میندازم روش.

دلم عبارت های امین الله میخواد.مامان وسط کارهاش مفاتیح رو بهم میده و امین الله میخونم،هانی ارومتر شده،زانوهام رو راست نگه دارم،ارومتر لای لایش می کنم، دلم شاد میشه از خوندن امین الله.چشمم به زیارت وارث میفته،میخونم به نیت بابابزرگ، ازش میخوام برای هانی دعا کنه امشب راحت بخوابه.بعد فکر میکنم صدامو میشنوه؟الان کجای بهشته؟دلم براش چقدر تنگ شده.

بعد یواشکی توی دلم از حاج اقا خوشوقت هم چیزی طلب میکنم‌ و فکر می کنم که نه بابا،من کجا و اون کجا.

زیارت وارث رو تموم می کنم. میشینم روی مبل.مامان سپرهای گاز رو برداشته و داره گاز رو تمیز میکنه.منم به هانی شیر میدم و استغفار میخونم که اگه از بیرون رفتنمون روح نازکش خسته شده،خستگی از تن بیرون کنه...

اروم توی بغلم پلکاش میره روی هم.

و بعد میشینم لباس محرمی انتخاب کنم..

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۹
فاطمه سادات

امشب وقتی همه خوابیدند،نشستم،چهارزانو مثل یوگا و نفس کشیدم،صدای تپش قلبم رو شنیدم...

اجازه دادم همه فکر ها بیان بیرون،همه حس ها،و نگاهشون کردم، و با همه ی فاطمه های درونم حرف زدم، اون فاطمه ی منزوی که مدام شماتتش می کنم،اون فاطمه ی شاد،فاطمه ی لجباز، فاطمه ی سرزنشگر و فاطمه ی حمایتگر...

چقدر قلبم‌ خسته‌س...چقدر چشمام اشک میخواد...چقدر دلم سحر بی خستگی میخواد که با صدای بلند هق هق گریه کنم...

امیدوارم همه فاطمه های درونم منو ببخشن...منم خودمو ببخشم و خودم رو دوست داشته باشم...بعدا در مورد این دوست داشتن خود بیشتر مینویسم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۶
فاطمه سادات

۱.مینشینم به پیکان زدن،می نویسمش.از اضطراب می رسم به خشم.به غم.

می آیم غم را پیگیری کنم می رسم به خشم.می پرسد خشم از کی؟از کدوم تخلف؟ 

۲.کارهایم را انجام نداده ام.دارم توی ذهنم دنبال سناریویی میگردم که وقتی برایش میگویم بهم حق بدهد.بی انکه احساس ناامنی توی رابطه مان ایجاد کرده باشد؛من اما سعی دارم توجیه خوبی برایش بیاورم.توجیهی که انقدر پررنگ باشد که خودم را هم مجاب کند دیگر به کم کاری ام فکر نکنم.

میشناسمش این اژدهای هفت سر را.این غول بی شاخ و دم را‌.حالا آن اسیر شجاع را از پستو کشیده ام بیرون و عنان کارها را داده ام دست او.

سال هاست برایم نقشه میکشد.مسائل را طور دیگری تصویر می‌کند،زود می بردم توی نقشی که نخواهم مبادا به کار و اصلاح آن فکر کنم.وقتی انجام نمیدهد و کم کاری میکند فراری ام می دهد.از او می ترسم و از خودم و ترس هایم به تو پناه می‌آرم...

پراکنده میگویم،نوزاد عزیز خوابیده و فقط می خواستم بنویسم که یادم باشد من ایستاده ام و دستم توی دست های تو است. حداقل میخواهم اینطور خیال کنم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۶
فاطمه سادات