فردا شکل امروز نیست

۱۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای من که یک تازه مادرم و یک بچه‌ دارم این روزا سخته.هانی از وقتی که از تهران برگشتیم یک روزش به نارضایتی گذشت، یک نیم روز بی حال بود و بعد از اون هم حوصله و صبرش کم بود و تا الان خیلی با غر و ناراضایتی حرفاشو میگه.

دلیلش رو نمیدونم.خیلی دوس داره همه کارا رو خودش انجام بده که تا حد زیاااادی بستر رو براش فراهم می‌کنیم.

خیلی از حرفاشو هزاربار میگه و این منو خسته میکنه

گاهی هم چیزایی میخواد که از طاقت و توان من خارجه که اگرچه خیلی نیست ولی همون هم خسته‌م میکنه

شاید به قول یکی از رفقا، جسمم خسته‌س.

ولی مسئله دیگه اینه که من نمیتونم بپذیرم که خسته میشم از کاراش.از کلافگیش منم کلافه میشم.از اینکه گاهی نمی فهمم چیه...

انگار یکی بهم میگه وا،چیه مگه حالا دو روز غر زده،ندیدی تو بچه ای که شب نخوابه، که فلانه...

خدا رو شکر کن که مریض نیست.

میدونی چقد ادما در حسرت بچه‌ن؟

نکنه ازش عاجزی و میخوای بلایی سرش بیاری؟

این فکرا یکیشون یا چند تاشون هروقت خسته م، من رو گوشه ی رینگ میندازن و تا میخورم می زنندم.میترسونندم.وصلم میکنن به ترس ها،به آینده،به اشتباهام،به گذشته...چراغ ها رو خاموش میکنن و میزنن فقط...من فقط هیبت سیاهی می بینم که ولم نمیکنه...

من کامل نیستم،بی نقص نیستم،آهای!فکرای لعنتی!من فقط سردرگمم و خسته‌م.اونم همین الان.همین الان الان.من ادم لحظه ام لعنتیا.من فردا ی روز تازه دارم و دوساعت پیش خیلی خوب هم پوشانی کردم خستگی همسرم رو توی ارتباط با هانی.

آهای فکرای نامومن! من خدا دارم.من به سرچشمه‌ی مهر و منشا هستی وصلم!برید گم‌شید...

من نماز می خونم و ظرف خالیمو از مهرش پر میکنم...

من مومنم لعنتیا!شما هم هیچی نمیتونید بگید به من.خدای من منو درک میکنه.خدای من میدونه چقدر برای نعمت وجود هانی عزیزم ازش شکرگذارم. من با خدای خودم عهدی دارم...

خدای من میدونه، شما لشکرای سست اون ابلیس لعنتی هستین.شماها امید ندارید و دارید منو تو خستگیم ناامید می کنید.

من دریام!من به دریا وصلم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۰۷
فاطمه سادات

از سخت ترین اتفاقات برام رو به رو شدن با خودمه. دیدن خودم.دیدن واقعیتم.راستش گاهی من پشت قشنگی ها خودمو گم میکنم.اما حضور مر نور و برکت فرزند این فرصت رو به من داده که گاه گاهی نهیب بزنم به خودم که هی فلانی!حواست هست؟و راستش دلم می‌خواد برم گم شم گاهی‌.مثلا امشب.درست فردای مسافرتی که خیلی برام خوب بود دوس دارم برم گم شم...و چه ماهی از رجب عزیزتر برای گم شدن از خود؟و پیدا شدن در آغوش تو؟

امشب یک غم پیدا کردم.یک بی کفایتی.یک کمبود عزت نفس.امشب یک واقعیت از نقص ها دیدم و حالا غمگینم.تو بخواه که صبح فردا اگر زنده ام غم رفته باشد و نور آمده باشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۲۴
فاطمه سادات