صبح ها که بیدار می شوم این دو سه روز،آسمان بی آفتاب و کم نوری از پنجره می بینم و پنجره را باز میکنم،خیالم نیست هوای خنکای پاییزش دزد باشد،نه!هوای بعد از باران تمیز است.تکلیفش روشن است و دزد نمیتواند باشد.
این روزها با هم اهنگ میخوانیم و می چرخیم و میرقصیم و من از صدای خنده هایت و مهر وجودت سرشار می شوم،با دست های کوچکت توی کار های خانه مشارکت میکنی و من هر لحظه حمد میکنم خدا را.
با تو باید جهان را بگردم،باید با هم دنیا را ببینیم هانی!هانی!هانی!من دلم برایت تنگ شده پسر.
باید با هم پاییز هرجای دنیا که قشنگ است را ببینیم و دست هایت را ببری زیر باران و مثل چند شب پیش غش غش بخندیم سه تایی از خیس شدنمون زیر باران.
باید با هم تمام کافه های قشنگو رو بگردیم و من برات دمنوش و کیک کدوحلوایی بگیرم و برای خودم اسپرسو...
هانی جان،چی شد اصلا حرف به تو رسید؟اصلا حرف به تو که میرسه دلم میخواد هزار بار صدات کنم، اخه تو...وصف ناشدنی هستی برای من...
فقط میتونم بگم الان، هانی هانی شبت به خیر عزیزدلم،هانی شب به خیرررر