فردا شکل امروز نیست

۱۵ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

صبح ها که بیدار می شوم این دو سه روز،آسمان بی آفتاب و کم نوری از پنجره می بینم و پنجره را باز میکنم،خیالم نیست هوای خنکای پاییزش دزد باشد،نه!هوای بعد از باران تمیز است.تکلیفش روشن است و دزد نمیتواند باشد.

این روزها با هم اهنگ میخوانیم و می چرخیم و میرقصیم و من از صدای خنده هایت و مهر وجودت سرشار می شوم،با دست های کوچکت توی کار های خانه مشارکت میکنی و من هر لحظه حمد میکنم خدا را.

با تو باید جهان را بگردم،باید با هم دنیا را ببینیم هانی!هانی!هانی!من دلم برایت تنگ‌ شده پسر.

باید با هم پاییز هرجای دنیا که قشنگ است را ببینیم و دست هایت را ببری زیر باران و مثل چند شب پیش غش غش بخندیم سه تایی از خیس شدنمون زیر باران.

باید با هم تمام کافه های قشنگو رو بگردیم و من برات دمنوش و کیک کدوحلوایی بگیرم و برای خودم اسپرسو...

هانی جان،چی شد اصلا حرف به تو رسید؟اصلا حرف به تو که میرسه دلم میخواد هزار بار صدات کنم، اخه تو...وصف ناشدنی هستی برای من...

فقط میتونم بگم الان، هانی هانی شبت به خیر عزیزدلم،هانی شب به خیرررر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۳:۴۵
فاطمه سادات

من چه کسی را جز تو دارم؟هزاران کس!خودت هم خوب می دانی.من بنده ی هزار هزار چیز و کس هستم...

حالا که مادر شده ام کمکم میکنی مسیر را برای فرزندم طوری بچینم که قدم به قدم هم خودم از این همه بند و تعلق و تایید طلبی رها شوم و هم فرزندم را با حقیقت لذت بخش دین اشنا کنم؟

چه طور می شود؟قلبم امروز به درد امد وقتی با صدای بلند نامش را گفتم که نرود سمت گلدان ها چون واقعا از دیدن صحنه ی مشت مشت خاک ریختنش کنار گلدان ها مستاصل میشوم،وقتی صدای بلندم را شنید و دوید توی بغلم،قلبم به درد امد...خدایا این بنده‌‌ان را هزار هزار بار ببخش و به راه راست هدایت کن.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۳:۳۹
فاطمه سادات

چند روز پیش به میل خودم کاری رو انجام دادم که موافق نبود.من تصمیم گرفته بودم و انجامش دادم.دیروز بهم گفت دلیل مخالفت و حسش رو.

امروز راجع به فکری که اذیتش میکرد و داغونش کرده بود باهام حرف زد.

من؟ترسیدم،مثل همیشه،اولین حس اضطراب.خنده های نا به جا!نه نخندیدم.شنیدم.حسم رو دیدم.حرفاش رو شنیدم.نگاهش کردم.سعی کردم درکش کنم.نخواستم زود جواب بدم.موافق نبودم با پیشنهادش.نمیخواستم قبول کنم.صبر کردم.شنیدمش. همون چندتا جمله ی کوتاه رو.منم چندتا جمله ی کوتاه گفتم.دستپاچه بودم کمی و بعد دیگه خبری نبود از دستپاچگی.

پخته و بالغانه حرفش رو شنیدم و کوتاه حرف زدم.

عصر پرسید چه طوری؟گفتم خوشحال.خوشحال که حرف زدی.

زندگی واقعی تر از این حرفاس و من خدا رو شکر میکنم که دغدغه ت رو بهم گفتی...

خدایا تو ببین که همه ی تلاشش رو میکنه برای خوشحالی ما...خدایا تو ببین که شادی خونه مون تکیه ش به شونه های این مرده.

اخر هفته ش فرق داشت.بیشتر خونه بودیم و کمتر از هر هفته بیرون.تاراحتی توش داشت و خبری از هیجانات همیشگی نبود،غذای درست و حسابی نخوردیم و مافیا ندیدیم.

اما واقعی بود.زندگی واقعی تر از این حرفاست جانم...

راستی پاییز جان،ممنون که باروناتو اوردی...من عاشق امیدم...بارونات برای من امیدبخشه...امید امید امید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۰ ، ۰۰:۳۸
فاطمه سادات

بیدارم

چرا؟

نمیدونم

چی کار میکنم؟

الکی چرخ میزنم

دیگه چی؟

به پول دراوردن فکر میکنم

دیگه چی؟به اینکه چرا بیدارم فکر میکنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۰ ، ۰۱:۰۹
فاطمه سادات

ترسیدم،امروز ترسیدم.بعد از دیروز پر هیجان منفی و استیصال و غم و ...، امروز ظهر به هانی گفتم پاشو بریم تا پروتیینی هم مرغ بخریم هم قدمی زده باشیم.

از خونه که بیرون رفتیم سر اولین استپر که کالسکه را بلند کردم پیچیدم و از کنار مجتمعی که توی کوچه بود رفتم،گفتم خلوت است و افتابی.موتوری ارام از کنارم گذشت.اما پیاده رو خاکی بود و سختم بود با کالسکه از انجا بروم،به راهم ادامه دادم،به همسر زنگ زدم و گفتم که امده ایم بیرون.کیف روی دسته ی کالسکه اویزان بود به سمت خیابان.جلوتر که رفتم باز همان موتوری را دیدم.چشمم افتاد به پلاکش.کمی جلوتر رفتم و ایستادم.احساس کردم پشت سرم ایستاده و موتور خاموش است.برگشتم نگاهش کردم، کمی عقب تر پشت سرم ایستاده بود.عرض خیابان را طی کردم و رفتم به سمت مجتمعی که دیدم.اول خواستم به پلیس زنگ بزنم.ترسیدم توی آن خلوتی گوشی را بزند.مادری و کودکی دم محتمع ایستاده بودند.ایستادم به خانم به حرف زدن و بهش گفتم که ترسیده ام.او هم راحت گفت که بله باید خیلی مراقب باشید.تمام این مدت موتوری کمی جلوتر سر پیچ ایستاده بود و مدادم نگاه میکرد.من ایستادم هملنجا کنار همان خانم.خواستم اسنپ بگیرم.از مدت زمان طول کشیدنش پشیمان شدم.سرویس مدرسه ای که رقت توی مجتمع وقتی بیرون امد ازش خواهش کردم تا سر خیابان ببردم.نمیخواستم توی خیابان خلوت بدوم با هانی یا حرکتی پر تنش ایجاد کنم.خدا خیرش بدهد که مرا رساند به ایستگاه تاکسی و من پیاده شدم.احساس کردم تمام موتوری ها حواسشان به من هست.:دی.البته الان میخندم ولی ترسیده بودم حسابی و عین کاراگاه ها شده بودم.راستش هم قدمی میخواستم تا سر خیابان خودمان باهام بیاید.اما دل به دریا زدم و خودم رفتم.چون مسیر شلوغی بود.صدای موتوری که می امد برمیشگتم میدیدم،کوله را انداختم روی شانه ام   رفتم از میوه فروش خرید کردم و برگشتیم خانه.ترس هنوز توی دلم بود و غم.هانی را پیاده کردم و خوابیده حالا. دوست داشتم با کسی از ترسم بگویم.و بشنودم.همین.رضا انلاین نبود، به فاطمه پیام دادم اما دلم نیامد چیزی بگویم.نباید بگذارم ترس از ناامنی های این چنینی مهمان دلم شوند.پس زنگ زدم به ۱۱۰.پسر با حوصله ای راهنمایی ام کرد که اگر میخواهید گشت‌های بیشتری باشد باید با کلانتری تماس بگیرید یا حضوری مراجعه کنید.اگر هرلحظه احساس ناامنی کردید با فوریت های ما تماس بگیرید و در لحظه اعزام میکنیم.

حالا ترس کمرنگ شده.خدا رو برای امنیت شکر میکنم و راستش فکر میکنم که اگر تنها سفر بروم،یا مهاجرت های تنهایی چه ترس هایی دارند؟چه طور این دخترهای با حجابی که میبینمشان کشورهای دیگر می روند برای خودشان امنیت ایجاد میکنند؟راستش دوست دارم به سمت قوی شدن و قوی تر شدن حرکت کنم.برای همین باید یادش بگیرم.نباید از ترس بترسم...باید بلد باشم چه طور واکنش نشان دهم...

خدایا هزار بار از محافظتی که داری ممنونم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۰ ، ۱۴:۲۳
فاطمه سادات