فردا شکل امروز نیست

۱۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

هزاربار خواسته ام اینجا بنویسمش،اما دستم نرفته، قلبم جگرم خون شده، اما دستم نرفته بنویسم، چون کسانی‌اند که عزیزند برایم و من می‌ترسم از غصه‌ای از رفتار آن ها بنویسم.

ام‌شب هم از آن ‌شب‌هاست، که شنیده‌ام، از قصه‌ها و غصه‌ها، هرکلمه‌اش خنجر کوچکی توی قلبم و قطره‌ی خونی، قصه‌ای که هربار ناامید و امیدوارم می‌کند.قصه‌ای که پایانش فقط نگرانم می‌کند، من هیچِ هیچ، از سربسته نوشتن و گفتن خوشم نمی‌آید، اینکه مخاطب را مثل رمانی نصفه و نینه معلق نگه‌داری.اما چه‌ کنم که بیش از این در حریم من نیست و حرم و حرمت عزیز‌ِ جانی دیگر است و من شک ندارم که او هم دوست ندارد از قصه‌اش جایی بنویسم،حتی اگر مخاطبش تک و توک باشد و آشنایِ امن.

حالا این را هم بنویسم که یادم باشد، که ثبل‌تر ها وقتی از این دست قصه‌ها می شنیدم، تا عمیق ترین لایه‌ی وجودم مضطرب می‌شد.اما مثل ام‌شبی،اما این روزگار، من گوینده‌ها را می شنوم،دست‌هایشان را میگیرم، گاهی جمله‌ای می‌گویم،اگر راه حلی بخواهند فکر میکنم، اما وقتی سخن تمام شد، چیزی از آن اضطراب ها به من نچسبیده، بلکه آن غصه، مثل لواشکِ ترشِ کهنه‌ی بی مزه‌ی موگرفته‌ی بدون کاغذ، توی کیفم می‌ماند، به من نمیچسبد، قلبم جریحه‌دار می شود، اما بعد کمی بعد، آرام نشسته ام و فقط یک بخش از فکرم مدام انگار جمله‌های گوینده ی قصه را تکرار میکند و با کلمه‌های خودم باز می سازد و می‌چیند توی کتابِ خودم...

من این را مدیونِ توام و امشب‌ هم عمیقا خواستم از خودت که به این ارتباط شکسته بسته‌ی من رونقی ببخشی، بتکانی‌اش، از نورِ اصیلِ هستی به او بتابانی و توی خاک‌های رویاننده‌، پرورش بدهی تا این گیاهِ هزار بار مرده و زنده شده، این بار بلند بشود و سری به سقف بزند...

حالا که حرف شد، بگذار بگویم، که حالم این روزها مثل هیچ کس نیست.

قبل‌تر اگر بود این می ترساندم، کما اینکه الان هم از محاصره‌ی آن حسود ازلی و ابدی وحشت می‌کنم در این فاصله‌ از تو.

اما حالا اگر هم فاصله‌ای بین ماست،او دیگر جولان نمی‌دهد، حالا هرچه‌هست منم، اگرچه‌ قرار بر این بود که هست ها تو باشی...

و امیدم به تو است و شهرِ تو و بهارِ در بهار ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۰۱
فاطمه سادات

دیشب که زهرا گفت بیا خونه‌‌ی آقاجون بخواب، داشتم فکر می‌کردم که چه طور شبی خواهد شد؟ می‌توانیم با هم حرف بزنیم؟حال و بالمان پر است از موانع ذهنی و فایل های باز یا واقعا امشب از ان گفتگوهای خواهرانه‌ای خواهیم داشت که از هزار جلسه‌ تراپی و یوگا حال‌خوب کن تر است.

دلم برای با هم‌ بودنمان تنگ بود.بارداری‌اش با مناسبات خودش طی شد و بعد از تولد دوقلو‌ها، یک هفته‌ای که‌ کنارش بودم شرایط پایداری نداشت. حالا برای با هم بودن وقت خوبی بود. از طرفی دلم برای گپ و گفت با همسر هم پر می‌کشید.

نیت کردم و به خدای بزرگ سپردم و نیم کیلو بستنی سنتی که می‌دانم دوست داشت خریدم و رفتم آنجا.

همسران به اتفاق خانه را ترک کردند و شب خانه پر از حس قدیمی مامان و دختری بود،آقابزرگ عزیز هم‌ خواب بود.

نیت کردم که می‌خواهم امشب را کنار هم باشیم، هرطور که شد.توقعی نداشتم که گپ بزنیم، یا از دغدغه‌ها بگیم یا برویم و تراپی‌بازی دربیاوریم، 

و مثل همیشه که وقتی به تو سپردم گشودگی و آرامش حاکم می‌شود، دیشب هم چنین شد.بچکان خسته، زود به خواب رفتند.ما هم کمی با مامان گپ زدیم و سه تایی بستنی خوردیم،شیرینی و سردی بستنی به جانمان انرژی داد و با زهرا دو ساعتی بیدار بودیم، حرف زدیم، سکوت کردیم،از پرونده‌های باز و فعال ذهنمان گپ زدیم، دعوتی دادیم و پذیرفتیم و بعد خواب رفتیم...

صبح که بیدار شدم، چه صبح روشنی بود.دوقلوها را بغل کردم ، پسرم توی بغل خاله بود...

و البته که همه‌چیز خیلی رویایی نیست، این خوشحالی ها کنار درد دائمی کمر مامان، کنار دلنگرانیمان برای عمه‌زهرا، کنار جیغ و چالش‌های دخترا و بچکِ من،

اینها کنار هم رویای شیرین و روشن صبح امروز من بود...

برای کنار هم بودن، منتظر اتفاقِ عجیبی نماندم،شبی که خوابم نیاید از راه نمی رسد،اما سردرد را می شود با شیرینی و سردی بستنی کم کرد،

خوشحالم...آرامم،احساس پایداری می‌کنم کنارِ تو...

و دلم غنج می‌رود از فکر ای‌که فردا سحر بیاید و من مهمانِ تو باشم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۳۷
فاطمه سادات

عزیزدلم،امروز داشتم به عنوان حرف‌هایم فکر می‌کردم.تنها چیزی که به ذهنم رسید شبان‌نامه بود. من خودم را آن شبانی می بینم که با زبان خودش قربان‌ صدقه‌ات می‌رفت.

خودم را البته آن گناهکاری می‌بینم که اگر از شهر برون شود،باران‌ خواهد بارید.

من، راستش دلم غنج می‌رود که می‌شود تو را عزیزدلم خطاب کنم.تو اجازه داده‌ای که با تو سخن بگویم.حرف بزنم...به خودم می‌بالم منِ کمترین که می‌شود اسمت را به زبان بیاورم و با باورهای خودم احساس کنم که دوست دارم،که عاشقت هستم که سرمستم از رمضانِ پیش ِ رو و خدا خدا می‌کنم که عمرم به دنیا باشد و تجربه‌اش کنم.

خدایِ صاحب ِ جانِ شیرینم،

جانم را به تو امانت می سپارم، به امید فردای دیگری...

کاش جانم هم امانت خوبی بود،

و تصدق علینا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۲۵
فاطمه سادات

سفر تمام شد و آغاز شد...

چه خوش‌حالم از ام‌سال،

خوش حال نه لزوما به معنای رایجش،بلکه به این معنا برای من، که این معاشرت ظریف رو درنظر میگیرم،یا میتونم بگم نه!حداقل بیشتر از قبل میبینمش.

این معاشرت دلبر رو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۰۱
فاطمه سادات