هزاربار خواسته ام اینجا بنویسمش،اما دستم نرفته، قلبم جگرم خون شده، اما دستم نرفته بنویسم، چون کسانیاند که عزیزند برایم و من میترسم از غصهای از رفتار آن ها بنویسم.
امشب هم از آن شبهاست، که شنیدهام، از قصهها و غصهها، هرکلمهاش خنجر کوچکی توی قلبم و قطرهی خونی، قصهای که هربار ناامید و امیدوارم میکند.قصهای که پایانش فقط نگرانم میکند، من هیچِ هیچ، از سربسته نوشتن و گفتن خوشم نمیآید، اینکه مخاطب را مثل رمانی نصفه و نینه معلق نگهداری.اما چه کنم که بیش از این در حریم من نیست و حرم و حرمت عزیزِ جانی دیگر است و من شک ندارم که او هم دوست ندارد از قصهاش جایی بنویسم،حتی اگر مخاطبش تک و توک باشد و آشنایِ امن.
حالا این را هم بنویسم که یادم باشد، که ثبلتر ها وقتی از این دست قصهها می شنیدم، تا عمیق ترین لایهی وجودم مضطرب میشد.اما مثل امشبی،اما این روزگار، من گویندهها را می شنوم،دستهایشان را میگیرم، گاهی جملهای میگویم،اگر راه حلی بخواهند فکر میکنم، اما وقتی سخن تمام شد، چیزی از آن اضطراب ها به من نچسبیده، بلکه آن غصه، مثل لواشکِ ترشِ کهنهی بی مزهی موگرفتهی بدون کاغذ، توی کیفم میماند، به من نمیچسبد، قلبم جریحهدار می شود، اما بعد کمی بعد، آرام نشسته ام و فقط یک بخش از فکرم مدام انگار جملههای گوینده ی قصه را تکرار میکند و با کلمههای خودم باز می سازد و میچیند توی کتابِ خودم...
من این را مدیونِ توام و امشب هم عمیقا خواستم از خودت که به این ارتباط شکسته بستهی من رونقی ببخشی، بتکانیاش، از نورِ اصیلِ هستی به او بتابانی و توی خاکهای رویاننده، پرورش بدهی تا این گیاهِ هزار بار مرده و زنده شده، این بار بلند بشود و سری به سقف بزند...
حالا که حرف شد، بگذار بگویم، که حالم این روزها مثل هیچ کس نیست.
قبلتر اگر بود این می ترساندم، کما اینکه الان هم از محاصرهی آن حسود ازلی و ابدی وحشت میکنم در این فاصله از تو.
اما حالا اگر هم فاصلهای بین ماست،او دیگر جولان نمیدهد، حالا هرچههست منم، اگرچه قرار بر این بود که هست ها تو باشی...
و امیدم به تو است و شهرِ تو و بهارِ در بهار ...