فردا شکل امروز نیست

۱. راستش گاهی توی این شهر که قدم می زنیم،یا با با ماشین توی شهر می گردیم و قهوه می خوریم و خیابان های کوتاه را طی می کنیم و از تنها اتوبان بلند شهر به خانه‌مان می رسیم،دلم می گیرد،غم می نشیند توی دلم، احساس می کنم که من هنوز مال این شهر نیستم، احساس می کنم که این بوم و فرهنگ را دوست ندارم و دلم نمی‌خواهد هیچ وقت اهل این شهر بشوم‌ و انگار اگر دوستش داشته باشم رفته‌ام زیر بار این فرهنگی که هیچ دوستش ندارم.راستش وقتی کسی پلا‌ک ماشینمان را می بیند دوست دارم به او بگویم که ما اهل این شهر نیستیم، از این شهر چند چیز را دوست دارم و ناخوشایند‌هایی هم دارم.اما گاهی یواشکی توی دلم دوست دارم که اینجا را دوست داشته باشم،یا حداقل بی تعلق و خنثی باشم، از این حیث که زمین زمین تو است و چند صباحی ما مهمانِ فراموش شدنیِ هر خاکی که در آن زندگی کنیم.

۲.دوست دارم بیشتر از سی سالگی بنویسم‌.تا هنوز روزش نیامده. تا هنوز هنوز است.دوست دارم بنویسم از مسیری که از آن عبور کردم و اسمش را به رسم فرهنگ گذاشتم بحران ۳۰ سالگی، حس هایی که تجربه کردم.

از همه پررنگ.‌تر  بی تعاقی بود برایم.من یک بار ریشه همه‌چیز را زدم و خودم چیدم همه چیز.حتی کلمه ها را.همه حس ها،عادت ها،تکیه کلام ها،صدایم وقت خندیدن، حرکت دست ها و تن صدا، باور ها، فکرهای گره خورده با قلبم، منشا و مبدا،همه و همه چیز...

و تنها یک نفر از این کره‌ی خاکی شاهد بحرانم بود.شاید به شک بگویم یک نفر.شاید آن یک نفر خودم باشم، که ماندم، صبر کردم وقتی که چاره‌ای جز صبر نبود...

آن حجم تنهایی و زیر سوال رفتن سخت بود و چقدر سخت است حتی برگشتن به آن و منسجم دیدنش.اتفاقی که آرام آرام از ۲۸ خودش را جا کرده بود...

تنهایی، کم تعلق شدن، شفاف شدن، دور شدن از کلیشه های فرهنگی جامعه،اینها هرکدام با درصدی و دُزی، از دستاورهای این روزگار بود...

چقدر دوست دارم برای هانیِ عزیز تر از جانم از حال و هوای این ایامم بنویسم...خواهم نوشت، اگر زنده باشم

۳.و چقدر چقدر به بی تعلقی و گریستن طولانی در حرم دریا نیازمندم...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۳۴
فاطمه سادات

هزاربار خواسته ام اینجا بنویسمش،اما دستم نرفته، قلبم جگرم خون شده، اما دستم نرفته بنویسم، چون کسانی‌اند که عزیزند برایم و من می‌ترسم از غصه‌ای از رفتار آن ها بنویسم.

ام‌شب هم از آن ‌شب‌هاست، که شنیده‌ام، از قصه‌ها و غصه‌ها، هرکلمه‌اش خنجر کوچکی توی قلبم و قطره‌ی خونی، قصه‌ای که هربار ناامید و امیدوارم می‌کند.قصه‌ای که پایانش فقط نگرانم می‌کند، من هیچِ هیچ، از سربسته نوشتن و گفتن خوشم نمی‌آید، اینکه مخاطب را مثل رمانی نصفه و نینه معلق نگه‌داری.اما چه‌ کنم که بیش از این در حریم من نیست و حرم و حرمت عزیز‌ِ جانی دیگر است و من شک ندارم که او هم دوست ندارد از قصه‌اش جایی بنویسم،حتی اگر مخاطبش تک و توک باشد و آشنایِ امن.

حالا این را هم بنویسم که یادم باشد، که ثبل‌تر ها وقتی از این دست قصه‌ها می شنیدم، تا عمیق ترین لایه‌ی وجودم مضطرب می‌شد.اما مثل ام‌شبی،اما این روزگار، من گوینده‌ها را می شنوم،دست‌هایشان را میگیرم، گاهی جمله‌ای می‌گویم،اگر راه حلی بخواهند فکر میکنم، اما وقتی سخن تمام شد، چیزی از آن اضطراب ها به من نچسبیده، بلکه آن غصه، مثل لواشکِ ترشِ کهنه‌ی بی مزه‌ی موگرفته‌ی بدون کاغذ، توی کیفم می‌ماند، به من نمیچسبد، قلبم جریحه‌دار می شود، اما بعد کمی بعد، آرام نشسته ام و فقط یک بخش از فکرم مدام انگار جمله‌های گوینده ی قصه را تکرار میکند و با کلمه‌های خودم باز می سازد و می‌چیند توی کتابِ خودم...

من این را مدیونِ توام و امشب‌ هم عمیقا خواستم از خودت که به این ارتباط شکسته بسته‌ی من رونقی ببخشی، بتکانی‌اش، از نورِ اصیلِ هستی به او بتابانی و توی خاک‌های رویاننده‌، پرورش بدهی تا این گیاهِ هزار بار مرده و زنده شده، این بار بلند بشود و سری به سقف بزند...

حالا که حرف شد، بگذار بگویم، که حالم این روزها مثل هیچ کس نیست.

قبل‌تر اگر بود این می ترساندم، کما اینکه الان هم از محاصره‌ی آن حسود ازلی و ابدی وحشت می‌کنم در این فاصله‌ از تو.

اما حالا اگر هم فاصله‌ای بین ماست،او دیگر جولان نمی‌دهد، حالا هرچه‌هست منم، اگرچه‌ قرار بر این بود که هست ها تو باشی...

و امیدم به تو است و شهرِ تو و بهارِ در بهار ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۰۱
فاطمه سادات

دیشب که زهرا گفت بیا خونه‌‌ی آقاجون بخواب، داشتم فکر می‌کردم که چه طور شبی خواهد شد؟ می‌توانیم با هم حرف بزنیم؟حال و بالمان پر است از موانع ذهنی و فایل های باز یا واقعا امشب از ان گفتگوهای خواهرانه‌ای خواهیم داشت که از هزار جلسه‌ تراپی و یوگا حال‌خوب کن تر است.

دلم برای با هم‌ بودنمان تنگ بود.بارداری‌اش با مناسبات خودش طی شد و بعد از تولد دوقلو‌ها، یک هفته‌ای که‌ کنارش بودم شرایط پایداری نداشت. حالا برای با هم بودن وقت خوبی بود. از طرفی دلم برای گپ و گفت با همسر هم پر می‌کشید.

نیت کردم و به خدای بزرگ سپردم و نیم کیلو بستنی سنتی که می‌دانم دوست داشت خریدم و رفتم آنجا.

همسران به اتفاق خانه را ترک کردند و شب خانه پر از حس قدیمی مامان و دختری بود،آقابزرگ عزیز هم‌ خواب بود.

نیت کردم که می‌خواهم امشب را کنار هم باشیم، هرطور که شد.توقعی نداشتم که گپ بزنیم، یا از دغدغه‌ها بگیم یا برویم و تراپی‌بازی دربیاوریم، 

و مثل همیشه که وقتی به تو سپردم گشودگی و آرامش حاکم می‌شود، دیشب هم چنین شد.بچکان خسته، زود به خواب رفتند.ما هم کمی با مامان گپ زدیم و سه تایی بستنی خوردیم،شیرینی و سردی بستنی به جانمان انرژی داد و با زهرا دو ساعتی بیدار بودیم، حرف زدیم، سکوت کردیم،از پرونده‌های باز و فعال ذهنمان گپ زدیم، دعوتی دادیم و پذیرفتیم و بعد خواب رفتیم...

صبح که بیدار شدم، چه صبح روشنی بود.دوقلوها را بغل کردم ، پسرم توی بغل خاله بود...

و البته که همه‌چیز خیلی رویایی نیست، این خوشحالی ها کنار درد دائمی کمر مامان، کنار دلنگرانیمان برای عمه‌زهرا، کنار جیغ و چالش‌های دخترا و بچکِ من،

اینها کنار هم رویای شیرین و روشن صبح امروز من بود...

برای کنار هم بودن، منتظر اتفاقِ عجیبی نماندم،شبی که خوابم نیاید از راه نمی رسد،اما سردرد را می شود با شیرینی و سردی بستنی کم کرد،

خوشحالم...آرامم،احساس پایداری می‌کنم کنارِ تو...

و دلم غنج می‌رود از فکر ای‌که فردا سحر بیاید و من مهمانِ تو باشم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۳۷
فاطمه سادات

عزیزدلم،امروز داشتم به عنوان حرف‌هایم فکر می‌کردم.تنها چیزی که به ذهنم رسید شبان‌نامه بود. من خودم را آن شبانی می بینم که با زبان خودش قربان‌ صدقه‌ات می‌رفت.

خودم را البته آن گناهکاری می‌بینم که اگر از شهر برون شود،باران‌ خواهد بارید.

من، راستش دلم غنج می‌رود که می‌شود تو را عزیزدلم خطاب کنم.تو اجازه داده‌ای که با تو سخن بگویم.حرف بزنم...به خودم می‌بالم منِ کمترین که می‌شود اسمت را به زبان بیاورم و با باورهای خودم احساس کنم که دوست دارم،که عاشقت هستم که سرمستم از رمضانِ پیش ِ رو و خدا خدا می‌کنم که عمرم به دنیا باشد و تجربه‌اش کنم.

خدایِ صاحب ِ جانِ شیرینم،

جانم را به تو امانت می سپارم، به امید فردای دیگری...

کاش جانم هم امانت خوبی بود،

و تصدق علینا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۲۵
فاطمه سادات

سفر تمام شد و آغاز شد...

چه خوش‌حالم از ام‌سال،

خوش حال نه لزوما به معنای رایجش،بلکه به این معنا برای من، که این معاشرت ظریف رو درنظر میگیرم،یا میتونم بگم نه!حداقل بیشتر از قبل میبینمش.

این معاشرت دلبر رو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۰۱
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۱۹
فاطمه سادات

الهی...

دارم مناجات شعبانیه رو میشنوم...

خدایا اگر محرومم کنی...

خدایا اگر...

نه! به خودت پناه میبرم خدا...

نگاه نکن به من، نگاه نکن به امروزم،به فکرهای کم نور و سیاهم...

خدایا...خدایا...چقدر به هجرت محتاجم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۱۳
فاطمه سادات

چرا من هم دوست دارم حرفامو راحت بزنم اینجا، هم از انتشار حرفا و حسای شخصیم حس بد میگیرم؟ این دوگانگیه؟ یا خودسانسوری یا چی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۰۲
فاطمه سادات

بیدار ماندم که بنویسم.اما چشم های خسته‌ام نیاز به خواب دارند...میخواهم دراز بکشم و بگذارم تا کلمات جاری شوند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۲۴
فاطمه سادات

نشستم و دفتر گلدار کریپن که فاطمه برای تولدم اورده بود را ورق زدم و هر صفحه ی نوشته اش را خواندم و روی یک کاغذ دیگر کنار دستم،نکته هایی که به نطرم می آمد را می نوشتم،دغدغه‌ها،تلاش ها،ناکامی ها،کامیابی ها، شاید به طور جدی اولین بار بود که ارزیابی می کردم سالم را.فرایند جالبی بود.

جمله ای که پریشب توی شب بیداری دستم را گرفت، حاصل دغدغه‌ای بود که از ۲ تیر توی ذهنم شکل گرفته بود،رابطه ای که توی بهمن ماه ترمیم شد،از اول سال روی شانه‌ام جا کرده بود...

هر اتفاق امروز حتی اگر یادم نمانده بود ریشه ای داشت،توی بذر‌هایی کعگه از دستم افتاده بودند روی خاک،حتی بذرهای خراب هم خشکی های کوچک حاصلشان شده‌.یا جای سبزه شان به چشم می خورد.

امیدوار شدم.

فهمیدم که نظم ظاهری خانه ربط نسبتا مستقیمی توی خوش‌حالی و سبک بالی ام دارد.

دیدم که ارتباطم با خودم هرجا وصل بوده، باقی روابط هم کارآمد تر بوده اند.

دانستم که توی برنامه ریزی نیاز به مطالعه دارم، نیاز هایم را دیدم،ناکامی هایم را،کمال طلبی ها را،خودگویی های منفی را...

آرامم این روزها.دریای متلاطم و مواجم کمی به جذر نشسته،موج‌های کوتاه خوشحال آرام حرکت می دهند...

صدای غرق شدنی نیست...

دستش را گرفته ام،دستم را گرفته است..

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۲۶
فاطمه سادات