فردا شکل امروز نیست

چند دقیقه‌ی دیگر یک ساعت می شود که خواب است و نمیدونم بعد از ان چند دقیقه ی دیگر بیدار خواهد شد.یک لیست نوشتم و تند تند دارم انجام میدهم، پهن کردن لباس های شسته،پختن شام،جمع کردن و ...

اما حال خوش امروزم را...اما خواب نازنین دیشبم را،اما اشک های امروزم را،اما خیره شدن به عکس پس زمینه‌ی گوشی ام را،...می شود بخری؟

می شود توی دنیایی که به سرعت نور دارد پیش می رود تو همراه من و ما باشی؟توی جهانی که دارند حرف از محازی شدن همه ش می زنند،خیال میکنند تا الان واقعی بوده همه زندگیشان...زندگیمان،،،

توی دنیای بی رحم تنها کننده و میش رونده به سوی نیستی، حال امروزم،خواب دیشبم،می شود...می شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۰ ، ۱۳:۲۸
فاطمه سادات

صبح ها که بیدار می شوم این دو سه روز،آسمان بی آفتاب و کم نوری از پنجره می بینم و پنجره را باز میکنم،خیالم نیست هوای خنکای پاییزش دزد باشد،نه!هوای بعد از باران تمیز است.تکلیفش روشن است و دزد نمیتواند باشد.

این روزها با هم اهنگ میخوانیم و می چرخیم و میرقصیم و من از صدای خنده هایت و مهر وجودت سرشار می شوم،با دست های کوچکت توی کار های خانه مشارکت میکنی و من هر لحظه حمد میکنم خدا را.

با تو باید جهان را بگردم،باید با هم دنیا را ببینیم هانی!هانی!هانی!من دلم برایت تنگ‌ شده پسر.

باید با هم پاییز هرجای دنیا که قشنگ است را ببینیم و دست هایت را ببری زیر باران و مثل چند شب پیش غش غش بخندیم سه تایی از خیس شدنمون زیر باران.

باید با هم تمام کافه های قشنگو رو بگردیم و من برات دمنوش و کیک کدوحلوایی بگیرم و برای خودم اسپرسو...

هانی جان،چی شد اصلا حرف به تو رسید؟اصلا حرف به تو که میرسه دلم میخواد هزار بار صدات کنم، اخه تو...وصف ناشدنی هستی برای من...

فقط میتونم بگم الان، هانی هانی شبت به خیر عزیزدلم،هانی شب به خیرررر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۳:۴۵
فاطمه سادات

من چه کسی را جز تو دارم؟هزاران کس!خودت هم خوب می دانی.من بنده ی هزار هزار چیز و کس هستم...

حالا که مادر شده ام کمکم میکنی مسیر را برای فرزندم طوری بچینم که قدم به قدم هم خودم از این همه بند و تعلق و تایید طلبی رها شوم و هم فرزندم را با حقیقت لذت بخش دین اشنا کنم؟

چه طور می شود؟قلبم امروز به درد امد وقتی با صدای بلند نامش را گفتم که نرود سمت گلدان ها چون واقعا از دیدن صحنه ی مشت مشت خاک ریختنش کنار گلدان ها مستاصل میشوم،وقتی صدای بلندم را شنید و دوید توی بغلم،قلبم به درد امد...خدایا این بنده‌‌ان را هزار هزار بار ببخش و به راه راست هدایت کن.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۳:۳۹
فاطمه سادات

چند روز پیش به میل خودم کاری رو انجام دادم که موافق نبود.من تصمیم گرفته بودم و انجامش دادم.دیروز بهم گفت دلیل مخالفت و حسش رو.

امروز راجع به فکری که اذیتش میکرد و داغونش کرده بود باهام حرف زد.

من؟ترسیدم،مثل همیشه،اولین حس اضطراب.خنده های نا به جا!نه نخندیدم.شنیدم.حسم رو دیدم.حرفاش رو شنیدم.نگاهش کردم.سعی کردم درکش کنم.نخواستم زود جواب بدم.موافق نبودم با پیشنهادش.نمیخواستم قبول کنم.صبر کردم.شنیدمش. همون چندتا جمله ی کوتاه رو.منم چندتا جمله ی کوتاه گفتم.دستپاچه بودم کمی و بعد دیگه خبری نبود از دستپاچگی.

پخته و بالغانه حرفش رو شنیدم و کوتاه حرف زدم.

عصر پرسید چه طوری؟گفتم خوشحال.خوشحال که حرف زدی.

زندگی واقعی تر از این حرفاس و من خدا رو شکر میکنم که دغدغه ت رو بهم گفتی...

خدایا تو ببین که همه ی تلاشش رو میکنه برای خوشحالی ما...خدایا تو ببین که شادی خونه مون تکیه ش به شونه های این مرده.

اخر هفته ش فرق داشت.بیشتر خونه بودیم و کمتر از هر هفته بیرون.تاراحتی توش داشت و خبری از هیجانات همیشگی نبود،غذای درست و حسابی نخوردیم و مافیا ندیدیم.

اما واقعی بود.زندگی واقعی تر از این حرفاست جانم...

راستی پاییز جان،ممنون که باروناتو اوردی...من عاشق امیدم...بارونات برای من امیدبخشه...امید امید امید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۰ ، ۰۰:۳۸
فاطمه سادات

بیدارم

چرا؟

نمیدونم

چی کار میکنم؟

الکی چرخ میزنم

دیگه چی؟

به پول دراوردن فکر میکنم

دیگه چی؟به اینکه چرا بیدارم فکر میکنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۰ ، ۰۱:۰۹
فاطمه سادات

ترسیدم،امروز ترسیدم.بعد از دیروز پر هیجان منفی و استیصال و غم و ...، امروز ظهر به هانی گفتم پاشو بریم تا پروتیینی هم مرغ بخریم هم قدمی زده باشیم.

از خونه که بیرون رفتیم سر اولین استپر که کالسکه را بلند کردم پیچیدم و از کنار مجتمعی که توی کوچه بود رفتم،گفتم خلوت است و افتابی.موتوری ارام از کنارم گذشت.اما پیاده رو خاکی بود و سختم بود با کالسکه از انجا بروم،به راهم ادامه دادم،به همسر زنگ زدم و گفتم که امده ایم بیرون.کیف روی دسته ی کالسکه اویزان بود به سمت خیابان.جلوتر که رفتم باز همان موتوری را دیدم.چشمم افتاد به پلاکش.کمی جلوتر رفتم و ایستادم.احساس کردم پشت سرم ایستاده و موتور خاموش است.برگشتم نگاهش کردم، کمی عقب تر پشت سرم ایستاده بود.عرض خیابان را طی کردم و رفتم به سمت مجتمعی که دیدم.اول خواستم به پلیس زنگ بزنم.ترسیدم توی آن خلوتی گوشی را بزند.مادری و کودکی دم محتمع ایستاده بودند.ایستادم به خانم به حرف زدن و بهش گفتم که ترسیده ام.او هم راحت گفت که بله باید خیلی مراقب باشید.تمام این مدت موتوری کمی جلوتر سر پیچ ایستاده بود و مدادم نگاه میکرد.من ایستادم هملنجا کنار همان خانم.خواستم اسنپ بگیرم.از مدت زمان طول کشیدنش پشیمان شدم.سرویس مدرسه ای که رقت توی مجتمع وقتی بیرون امد ازش خواهش کردم تا سر خیابان ببردم.نمیخواستم توی خیابان خلوت بدوم با هانی یا حرکتی پر تنش ایجاد کنم.خدا خیرش بدهد که مرا رساند به ایستگاه تاکسی و من پیاده شدم.احساس کردم تمام موتوری ها حواسشان به من هست.:دی.البته الان میخندم ولی ترسیده بودم حسابی و عین کاراگاه ها شده بودم.راستش هم قدمی میخواستم تا سر خیابان خودمان باهام بیاید.اما دل به دریا زدم و خودم رفتم.چون مسیر شلوغی بود.صدای موتوری که می امد برمیشگتم میدیدم،کوله را انداختم روی شانه ام   رفتم از میوه فروش خرید کردم و برگشتیم خانه.ترس هنوز توی دلم بود و غم.هانی را پیاده کردم و خوابیده حالا. دوست داشتم با کسی از ترسم بگویم.و بشنودم.همین.رضا انلاین نبود، به فاطمه پیام دادم اما دلم نیامد چیزی بگویم.نباید بگذارم ترس از ناامنی های این چنینی مهمان دلم شوند.پس زنگ زدم به ۱۱۰.پسر با حوصله ای راهنمایی ام کرد که اگر میخواهید گشت‌های بیشتری باشد باید با کلانتری تماس بگیرید یا حضوری مراجعه کنید.اگر هرلحظه احساس ناامنی کردید با فوریت های ما تماس بگیرید و در لحظه اعزام میکنیم.

حالا ترس کمرنگ شده.خدا رو برای امنیت شکر میکنم و راستش فکر میکنم که اگر تنها سفر بروم،یا مهاجرت های تنهایی چه ترس هایی دارند؟چه طور این دخترهای با حجابی که میبینمشان کشورهای دیگر می روند برای خودشان امنیت ایجاد میکنند؟راستش دوست دارم به سمت قوی شدن و قوی تر شدن حرکت کنم.برای همین باید یادش بگیرم.نباید از ترس بترسم...باید بلد باشم چه طور واکنش نشان دهم...

خدایا هزار بار از محافظتی که داری ممنونم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۰ ، ۱۴:۲۳
فاطمه سادات

همین الان بدن خسته ام را روی تخت گذاشتم تا کمرم استراحت کند

 

.تا همین الان نشسته بودم.سه ساعت پیش دلبرک خواب رفته و من و همسر در ارامش ناشی از خواب کوچکش، شام خوردیم.همسر هم بیش از یک ساعت است که خوابیده.من ترجیح دادم بیداری ام را چه کنم؟نمیدانم!اشپزخانه که صدایم میزد را گذاشتم کنار.بدنم انگار تکه های خشکی بود از اهن که حرکت کردنشان وقتی همه خوابند صدا می سازد

.دست هایم انگار نمیدانستند وسایل را باید چه کنم.مثل وقتی خانه ی اقاجون میخواهم چایی بریزم و هزار بار بین کابینت و چای ساز حرکت میکنم.

ذهنم اما پر است از تصویر.پر است از کلمه.یک لحظه دفترم را باز میکردم که بنویسم.یک لحظه مداد دست میگرفتم که بکشم.یک لحظه تمام نقش های ذهنی ام یک صدا حرف میزدند.یک لحظه...

میدانمش این حال را که برای چیست.فردا قرار حرم گذاشته ام با مامان.اما چیزی که لازمش دارم همین است؟نمیدانم.چیزی که میخواهم بکشم؟چیزی که میخواهم بنویسم؟

محبوبم!حلقه ی گمشده ی زندگی ام!من اسم هایت را دوست دارم.اسم هایت همان کلمه هایی است که بلدشان نیستم و به نوشتنشان محتاجم. به گفتنشان.اسم هایت همان توصیفی است که اگر بخواهم بگویمش جان میدهم.محبوبم!محبوبم!دنیا تمام تلاشش را دارد میکند.اگزجره ترینِ هرچیز را محکم به صورت های ما به قلب های می کوبد و ما هم توی هوا قاپ میزنیمشان و خیال میکنیم‌ خیلی قوی هستیم.خیال میکنیم شجاعیم.من اما همیشه دوست دارم‌توی دست های تو باشد دست هایم.راستش گاهی به کسانی که بدون تو زندگی میکنند فکر میکنم.که ایا احساس تنهایی نمیکنند؟احساس سردی؟ و چه طور وقتی سیاهی دنیا ناخن های تیزش را به گلویشان فشار میدهد اسمت را نمیگویند؟نمی‌دانم، میترسم،من از بی تو بودن میترسم.حتی اگر از ضعف ها و اختلالات روانی ام شامل بشود.من این ترس دور از تو بودن را هم دوست دارم.من دوستت دارمت محبوبم و الان قلبم پر است از گریه.من دوستت دارم محبوبم.گاهی من هم با این موج های دنیا کمی جا به جا می شوم.مثلا ترس از سی سالگی برم میدارد،مثل ترس پریدن بدون نجات غریق توی ۴ متری که هنوز برایم کابوس است.توی پرانتز بگویم که بالاخره ادم یک ترسی باید پیدا کند برای نوشتن.یک ترسی که بقیه ی ترس ها را به ان تشبیه کند.برای من ان ترس، ترس از پریدن توی ۴ متری است.خب.من هم گاهی ترس برم میدارد که چرا سی سالم شد؟یا دارد می شود؟چرا مادرم؟و چقدر احساس ناتوانی میکنم از مسولیت هایم.و یک عالمه احساس منفی دیگر.اما اما اینها مال وقتی است که تو را ندارم.حالا محبوبم،میشود از خودت بخواهم که همیشه اگاهم کنی از بودنت؟این دنیا بدجوری دارد خودش را واقعی نشان میدهد....

محبوبم...من حداقل در حد همین جمله ها میدانم که حقیقت این جایی نیست که منم.میشود دستم را بگیری و از پشت این دیوار بلند سرک بکشم و کمی از حقیقت را ببینم؟میشود؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۰
فاطمه سادات

من اینجام،تهران،شهری که سال ها در اون زندگی کردم،توش گم شدم و پیدا شدم،عاشقی کردم،شبا توی خیابونای شلوغ و خلوتش ترسیدم و قدم زدم،روزا توی راهای طولانی بین مقاصدم له شدم از خستگی،توی متروهاش دویدم،توی بی ارتی هاش توی جمعیت رفتم،دانشگاه تهرانش رو از برم،خیابون ولیعصرش مثل کف دستمه،میدونم از میدون صنعت تا حکیمیه رو چه طور باید رفت،بلدم کجای پارک نیاوران جای خوبیه و تاریک نیست،میدونم اب و اتش چندتا مسیر پیاده روی داره.می دونی وقتی میام تهرون، من انگار میزبان میشم،من تهرون رو بلدم و تهرون منو.پاییزش،برگ چنارای بلند و معمرش.من تهرونو زندگی کردم،توش دنیا اومدم،ازش رفتم و باز بهش برگشتم و باز ازش رفتم،و هر بار که میام آغوشش برای من بازه، بچه‌م رو تهرون دنیا آوردم.ی جورایی برای من شهر زندگیه...شهر گم شدن و پیدا شدن...تهران جان،میدونی که خیلی دوست دارم،حتی دود و دمتو،حتی حتی...

و هربار که میام میشم همون دختر نوجوونی که زیر آسمونت کلی عاشقی کرده...

حالا هم شب اول پاییزه و من تهرانم و عاشقم و ماه کامله...

شهر بی تعلقی ها و تعلق هام،دوست دارم‌.مرسی که انقد خیابون داری که تا صبح میشه توش چرخ زد و گم شد.مرسی برای آغوش بازت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۷
فاطمه سادات

خواب رفت.بعد از ۳ ساعت و نیم.در واقع ده دقیقه به هشت خواب رفت و نه و بیست بیدار شد.طفلک خواب زده ام تا ساعت ۱۱ بازی کرد و باز رفتیم برای پروسه ی خواب.و ۱۱:۴۸ دقیقه بعد از چند نوبت شیر خوردن و بلند شدن و نشستن و ... درخواست گرفتن وسایل مختلف و چک کردن خاموش بودن وسایل برقی و ... به خواب ناز رفت.اذان گفتم توی گوشش و آبی خوردم و امدم برای اراده کردن خواب.ناراحتم؟عصبانی ام؟نه.حسم فقط کمی گیجی است و خستگی. خستگی از کشدار شدن خوابیدنش.چون میخواستم در زمان خوابش خانه را مرتب کنم و کمی پای کارهایم بنشینم، کمی نوشتن و ...اینها.وقتی داشت میخوابید و خواب نمیرفت،به ریشه ها فکر کردم و چندتا درست حسابی و کت و کلفت را پیدا کردم.اما الان خسته ترم از نوشتنشان توی دفترم.یک حس خوشحالی ریزی دارم،کمی پشیمانی.کمی امید،کمی پاییز،کمی اضطراب؟نه ال‌آن این حس جاری نیست.یا ارحم‌الراحمین،وقتی داشت خواب نمیرفت طفلکم،کلافه بودم و به این اسم می‌خواندمت که سرشار شوم از مهر و برایش چشمه باشم،آرام روی شانهام گذاشتمش.با خواسته هایش همراه شدم،دست کوچکش را که نیازم داشت توی دستم گرفتم و راه بردم،تکرارش را شنیدم همراهی کردم و تو فقط مسبب‌الاسبابی...بنده‌ی کوچکت فاطمه...چشم هایم بی حد خواب دارند و قلبم انگار زلال است...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۱۴
فاطمه سادات

حرفی نیست جز اشتیاق به رابطه ای که نمی دانم مخاطبش کیست،نمی دانمش اما می خواهمش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۱۰
فاطمه سادات