لاک
رفتم توی لاک،وقتی که دیدم با عزیزترینم حرف زدنم راه به هیچ جا نبرده...وقتی می بینم میدونه و انتخابش باز موندن توی حال بده،وقتی امادگی روحی شنیدن حرفاشو ندارم و گفتم برای این مطلب روی من حساب نکن و می بینم که میخواد سر حرفو باز کنه و میگم نگو...وقتی حس میکنم به دیوار خوردم و هیچ جوری نمیتونم انگار انکار کنم و ناخوداگاه توی رابطهمون خشمی ایجاد میشه و غمی...
وقتی میم پیام میزاره و ذهن خوانی کرده منو.وقتی حس میکنم امادگی روحی پذیرش انجام کار با مامان ها توی خیریه رو ندارم و هنوز خجالت میکشم بگم....
وقتی ز پیام میزاره و منو میبره توی لایه،وقتی وقتی نمیتونم بهش بگم از دیدنش خوشحال و گاهی مضطرب میشم، وقتی آدما غمشونو به من میگن و شادی رو مخفی میکنن....
فقط بگم و ثبت کنم که امشب همین آغوشِ از سر صمیمیت شکل گرفتهی تازهی بینمون و خندیدن و یک لایه عمیق تر شدنمون، پناهم شد...
بگم که فردا میخوایم بریم سفر و بار بستم و نذر کردم و چقدر پیشاپیش از عواقب نخوابیدن امشبم به تو پناه می برم خدای عزیز،و چقدر امیدوارم که فردا خرید مختصر فوری صبحم خوشحال کننده و پر ثمر باشه و برنامه رو خوب پیش ببره...
اما توی لاکم،میخوام فردا خودمو تنهاییمو و خانوادهی قشنگمونو ببرم با خودم و حسابی با قلبم در لحظه زندگی کنم و رژیمم رو هم رعایت کنم در طول سفر و رهای رهای رها باشم از لطف و برکت تو...