از وصف تو میخوانم و دلم تنظیم میشود با هستی...
از وصف تو میخوانم و دلم تنظیم میشود با هستی...
ستون ها در هم کوبیده و در حال ویران شدند...
خانهای که در آن زیسته بودم ویرانهای بود تزیین شده.
یا امام رئوف...رحمتی...
نمیدانم سال دیگری توی تقدیرم نوشته شده یا نه...
نمیدانم سحر دیگری هست توی زندگی ام یا نه،نمیدانم فردایی هست یا نه...
من امشب آمده ام تشکر کنم از تو و بنویسم که بعد از این این ارتباط مثل قبل نخواهد بود عزیزدلم...
آمده ام بگویم می شود باز هم عقبِ نمازهایم خواهش کنم توی قضا و قدر تغییر نامذیرم حج بنویسی؟تا آخر عمرم،می شود؟زیارت قبر نبیک...آمده ام التماس کنم آخرین سحر...
آمده ام بگویم من را شرمنده ی مهرت کرده ای عزیزدلم...از مهربانی ات همین بس که مثل منی تو را عزیزدلم خطاب می کند و اجازه دارد کنار کسانی که تو را دوست دارند نفس بکشد و آرزو کند
مثل منی اجازه پیدا کرده خیالی کند...
چقدر تو مهربانی خدای بزرگ،منشا هستی...من را ببخش که سال ها بدون تو در اضطراب زندگی کرده ام،من را ببخش اگر طوفان غم از جا برم داشت
من امید دارم عزیزدلم...
امید دارم و امید چراغ روشنی ست توی تاریکی هایی که ساخته ام...
آخ که قلبم برای این ماه عزیز پر میکشد،برای لحظه هایی که از ضعف می افتادم و به یادت می افتادم برای لحظه های ناتوانی ام که دلم پر از یاد تو می شد و خالی از خودم.
خدا من دلم برای همه سختی های توام با شیرینی این ماه تنگ می شود.من دلتنگ می شوم عزیزدلم.
توهم برای من دلتنگ می شوی؟من دلم برای بهتم از شنیدن نام های تو در دعای سحر تنگ می شود.آخ خدای بزرگ و مهربان، من دلم برای این ماه تنگ شده..
من دلتنگم....
اخرین سحر ماه مبارک پیش رویم دارد لحظه هاش می گذرد،
ماه رمضان متفاوتی رو تجربه کردم.نمیخوام بنویسم که چقدر کم بهره جستم از ماه رمضان،چرا که من از تمام عمر کم بهره جستم و اگر تو نبودی خدای من،تا به حال در قهقرای زندگی هزار بار مرگ رو تجربه کرده بودم.
امشب،حالم خوبه.سبک بارم.شوق،خوف و رجا دارم به سفری که تا پام نرسه به مقصدش مطمئن نمیشم از قطعی بودنش.من اما فاطمه ی همیشه نیستم، فاطمه ی ۳۰ ساله م و چقدر از وقتی که گوشه ی اون کافه،بدون حضور چندتا از مهمونا و با حضور چندتای دیگه شمعم رو فوت کردم و دیگه رسما ۳۰ سالم شد،احساس رهایی دارم.دیگه سر جنگم با دیگران کمتره.مطمئن ترم به تصمیماتم.جرئتم بیشتر شده برای عملی کردن فکرام و انگار رسما بزرگ شدم...
حالا فردا این زن آرامِ ۳۰ ساله،زیر آسمان ابری شهر کوچکی در این جهان بزرگ و زیبا،باید یک عالم ظرف بشوید، ساک ببندد برای خودش و همراهانش و میخواهد هرچقدر بتواند مهر بپاشد به سر و گوش زندگی...
هنوز حساسیت که مهمان جدید نیم ساله ای است آزارش میدهد،اما چه باک...
بهار است و بارانی است این اردیبهشت و من، روزهای عجیبی را پشت سر می گذارم،پرم از تعلق و بی تعلقی.پرم از حس و شور زندگی و مرگ دستش را از دستم آورد بیرون نمی آورد...
چقدر دلم برای شنیدن دعای ناب سحر از تلویزیون تنگ می شود، دعایی که هیچ درکی از آن ندارم،مثل دیگر دعاها که کلمات ناب حضرات نورند...
و من فقط جذب میشوم از زیباییشان و گاهی خیال میکنم که پرده ها کنار برود و یکی از دعاها مستجاب بشود من تا اخر عمر بارم را بسته ام...اما امان از پرده ها...
اردیبهشت است و باران باریده و من دعوتنامهای از بهشت به دستم رسیده است...
باشد که بتوانم با تکیه به تو از این گنج مراقبت کنم
۳۰ ساله شدم،دیروز...
۲ اردیبهشت.
و جایی نوشته بود سی سالگی، به ساعت سه بعد از ظهر سه شنبه می ماند.برای شروع هرکاری زود است و دیر...