فردا شکل امروز نیست

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

همین الان بدن خسته ام را روی تخت گذاشتم تا کمرم استراحت کند

 

.تا همین الان نشسته بودم.سه ساعت پیش دلبرک خواب رفته و من و همسر در ارامش ناشی از خواب کوچکش، شام خوردیم.همسر هم بیش از یک ساعت است که خوابیده.من ترجیح دادم بیداری ام را چه کنم؟نمیدانم!اشپزخانه که صدایم میزد را گذاشتم کنار.بدنم انگار تکه های خشکی بود از اهن که حرکت کردنشان وقتی همه خوابند صدا می سازد

.دست هایم انگار نمیدانستند وسایل را باید چه کنم.مثل وقتی خانه ی اقاجون میخواهم چایی بریزم و هزار بار بین کابینت و چای ساز حرکت میکنم.

ذهنم اما پر است از تصویر.پر است از کلمه.یک لحظه دفترم را باز میکردم که بنویسم.یک لحظه مداد دست میگرفتم که بکشم.یک لحظه تمام نقش های ذهنی ام یک صدا حرف میزدند.یک لحظه...

میدانمش این حال را که برای چیست.فردا قرار حرم گذاشته ام با مامان.اما چیزی که لازمش دارم همین است؟نمیدانم.چیزی که میخواهم بکشم؟چیزی که میخواهم بنویسم؟

محبوبم!حلقه ی گمشده ی زندگی ام!من اسم هایت را دوست دارم.اسم هایت همان کلمه هایی است که بلدشان نیستم و به نوشتنشان محتاجم. به گفتنشان.اسم هایت همان توصیفی است که اگر بخواهم بگویمش جان میدهم.محبوبم!محبوبم!دنیا تمام تلاشش را دارد میکند.اگزجره ترینِ هرچیز را محکم به صورت های ما به قلب های می کوبد و ما هم توی هوا قاپ میزنیمشان و خیال میکنیم‌ خیلی قوی هستیم.خیال میکنیم شجاعیم.من اما همیشه دوست دارم‌توی دست های تو باشد دست هایم.راستش گاهی به کسانی که بدون تو زندگی میکنند فکر میکنم.که ایا احساس تنهایی نمیکنند؟احساس سردی؟ و چه طور وقتی سیاهی دنیا ناخن های تیزش را به گلویشان فشار میدهد اسمت را نمیگویند؟نمی‌دانم، میترسم،من از بی تو بودن میترسم.حتی اگر از ضعف ها و اختلالات روانی ام شامل بشود.من این ترس دور از تو بودن را هم دوست دارم.من دوستت دارمت محبوبم و الان قلبم پر است از گریه.من دوستت دارم محبوبم.گاهی من هم با این موج های دنیا کمی جا به جا می شوم.مثلا ترس از سی سالگی برم میدارد،مثل ترس پریدن بدون نجات غریق توی ۴ متری که هنوز برایم کابوس است.توی پرانتز بگویم که بالاخره ادم یک ترسی باید پیدا کند برای نوشتن.یک ترسی که بقیه ی ترس ها را به ان تشبیه کند.برای من ان ترس، ترس از پریدن توی ۴ متری است.خب.من هم گاهی ترس برم میدارد که چرا سی سالم شد؟یا دارد می شود؟چرا مادرم؟و چقدر احساس ناتوانی میکنم از مسولیت هایم.و یک عالمه احساس منفی دیگر.اما اما اینها مال وقتی است که تو را ندارم.حالا محبوبم،میشود از خودت بخواهم که همیشه اگاهم کنی از بودنت؟این دنیا بدجوری دارد خودش را واقعی نشان میدهد....

محبوبم...من حداقل در حد همین جمله ها میدانم که حقیقت این جایی نیست که منم.میشود دستم را بگیری و از پشت این دیوار بلند سرک بکشم و کمی از حقیقت را ببینم؟میشود؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۰
فاطمه سادات