فردا شکل امروز نیست

۱۵ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

توی پیج های زیادی می چرخم و بعد احساس تنهایی میکنم.مثل همان چیزی که سازنده ی اینستاگرام هدفش بود.که من بعد از دیدن ادم های توانمند،زنان مستقل،و کسانی که دوست های خوب و متخصص و حرفه ای زیادی دارند،دوست های عکاسی که ناگهان از زندگیشان عکس بگیرند،دوست هایی که کسب و کارشان را رونق میدهند و دوست های دیگرشان، احساس تنهایی کنم.احساس کنم که جقدر وقت است میم لعنتی را ندیده ام.چقدر فلانی سرش شلوغ است و یادی از من نمیکند.احساس کنم چقدر ظرف نیازم به تایید و دیده شدن از طرف دیگران خالی مانده است.دلم میخواهد مثل هانی روی پنجه ی پا بلند بشوم و از دیوار آن طرف را ببینم.اما ترس برم داشته.ترس نه.غم.من دلم برای تو تنگ شده است و این رابطه ای که مدام من خراب می کنم و تو باز می سازی نمیدانم اخرش که ابدیت است به کجا می انجامد.

حالا این روز ها دارم یاد میگیرم یا شاید دارم باور میکنم‌خودم را که بزرگ شده ام.دارد سی سالم می شود و فکر میکنم سی سالگی یعنی افتادن توی ۴ متری.حالا دست های تو است که نگهم داشته...

چقدر لعنتی است این دنیا.چقدر دلتنگ‌دیدن کسی هستم.چقدر دلم‌برای شهید بی نام و نشان ذوب شده توی خاک فکه تنگ‌شده.چقدر دلم از این‌همه شعار تو خالی به هم می خورد.از دیدن و شنیدن حرف هایی که اگر شعار نباشد تویش بهشان بهتان بی خدایی می بندند.

من خسته ام.از پیج ها،از لایو ها،از اطلاعات.و عقبم.از دنیا نه.از خودم.دنیا که دارد تند می رود و من برایش مهم نیستم.پس ممن هم‌یک بار پشت کنم‌بهش و سلام کنم به فاطمه ی عزیزم.به خود مهربانم و تنگ در آغوشش بگیرم و برایش‌چایی بدمزه ی خانه مان را دم کنم.زندگی واقعی تر است از انچه می دانیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۴
فاطمه سادات

خواب می بینم،خواب میبینم اتفاق ناخوشایندی درحال رخ دادن است و من قوی ام.توی خواب هایم‌قوی شده ام.ممنون از دست های قدرتمندت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۰
فاطمه سادات

به اندازه ی یک قهوه خریدن پدرپسری رفتن تو مغازه و من تو ماشین تنهام.تنهایی عزیزم،دلتنگتم...تنهایی جان،تو رو با خلوت و ارامش با هم میخوام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۳
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۱
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ آبان ۰۰ ، ۱۴:۳۵
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۸
فاطمه سادات

امروز یا این چند روزه فکر میکنم به والدم که بابا ولم کنننن،چه اشکالی داره کمی دراز بکشم در حالی که اشپزخونه کثیفه؟چه ایرادی داره اتاق نامرتب باشه و من کمی بیکار بشینم؟دلم نخواد کار کنم؟حتی کتاب هم نخونم.

اشکالی نداره وقتی هانی خوابه اولویت اولمو بدم به ورزش و نرم تو سینک ظرف بشورم.

ظرفا می مونه؟بله.چون من دو نفر نیستم.

بعد از اینکه شب خوابید چی؟گاهی میتونم‌گاهی نه.اون تایم به همسر و با هم بودنمون اختصاص داره.دلم نمیخواد بدمش به اشپزخونه.

این ی نمونه ی کوچیک واقعیت و اولیت بندیه.

من با هانی بازی می کنم.

غذا می پزم.

سعی دارم به مرتب بودن خونه.

سعی دارم.همین...و توانم محدوده...

تازه از این به بعد هم باید کتاب و برنامه های دیگه رو بیارم تو کار انشاالله.

خدایا به امید تو که امروزم رو خوووب ساختی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۵
فاطمه سادات

یک سالی هست که تنگ درآغوش بحران هایت فشرده می شوم و عصاره ام است این که می چکد روی حرف هایم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۷
فاطمه سادات

خوابند مرد کوچک و بزرگ خانه مان.مرد بزرگ شاید روی تخت دارد کتاب میخواند. من در حس و حالی غریب و دوست داشتنی که این روزها سیر می کنم،چایی برای خودم گذاشته دم بکشد، روی مبل دارم می نویسم راستش کمی نگرانم که قبل از چای خوردنم مرد کوچک از خواب نیم روزش بیدار شود و مسیر زندگی ام را عوض کند.

چه می گذرد این روزها؟سی سالگیِ نرسیده از راه چقدر مبهم و آشناست...

حرف های زیادی دارم،انقدر زیاد که چند روز پیش توی دفترم موضوعاتش را نوشته ام و حالا هم باید به آن‌ها موضوع اضافه کنم.

انتخاب،یک کلمه ایست که این روزها توی فکرهایم هست.انتخاب در هر نوع و اندازه.از انتخاب کلمات وقت حرف زدن و تعارفات معمولی که میتواند مثل یک ترمز عمل کند برای من که آیا از قلبم برامده این محبت؟گاهی هم دعکایم می شود با خودم که اگر این را بگویی مهربانتری انگار.ولی اگر نگویم چه؟به نظر خودم می شوم یک نسخه ی اصیل از آنچه هستم.تا انتخاب دین،انتخاب مرزهای زندگی.عاداتی که میتوانی جاری کنی و همسو با دین توی زندگی ات بچینی.اما واقعا انتخاب دین کار سختی ست.تصمیم بزرگی است.یک هو یک عالمه چار چوب بچینی برای زندگی و بهشان عمل کنی.دارم فکر میکنم، بلند بلند.به اینکه من دینم را انتخاب کرده ام؟یا مثل جمله های کلیشه ای اول مهمانی یادش گرفته ام  نصفه نیمه؟

وقتی فکر میکنم احساس می کنم گوهری، جواهری هست،نزدیکم،به انقد به آن نزدیکم که لمسش کنم نه انقدر از ان دورم که نشناسمش.

اما باید برای ساختنش،ساختن مسیر رسیدنم به ان درخشنده ی دلربا،گام بردارم.بی فکر به حواشی دنیا.باید تر و تمیز فکرها را بشویم و دست های غریق نجاتم را بگیرم و بروم برایش.

خوشایند است،هیجان انگیز است...بیدار کننده است.وای باید باید دست ها را از دست نجات غریق بیرون نیاورم.

این روزها دلم انگار میانه ی آن چارمتری ام اما دیگر به دست های غریق نجاتم اطیمنان دارم که رهایم نمیکنند من نابلد به آب ناآشنا را...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۰۰ ، ۱۶:۳۷
فاطمه سادات

چند دقیقه‌ی دیگر یک ساعت می شود که خواب است و نمیدونم بعد از ان چند دقیقه ی دیگر بیدار خواهد شد.یک لیست نوشتم و تند تند دارم انجام میدهم، پهن کردن لباس های شسته،پختن شام،جمع کردن و ...

اما حال خوش امروزم را...اما خواب نازنین دیشبم را،اما اشک های امروزم را،اما خیره شدن به عکس پس زمینه‌ی گوشی ام را،...می شود بخری؟

می شود توی دنیایی که به سرعت نور دارد پیش می رود تو همراه من و ما باشی؟توی جهانی که دارند حرف از محازی شدن همه ش می زنند،خیال میکنند تا الان واقعی بوده همه زندگیشان...زندگیمان،،،

توی دنیای بی رحم تنها کننده و میش رونده به سوی نیستی، حال امروزم،خواب دیشبم،می شود...می شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۰ ، ۱۳:۲۸
فاطمه سادات