فردا شکل امروز نیست

۸ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

الان فقط دارم می نویسم اینجا تا ذهنم خالی بشه

کارهای جامونده از اخر هفته که توی سینک رو پر کردن،دیر بیدار شدنم و بازخورد سلامت دیجیتال ناراحتم کرده.دیشب رو با بغض خوابیدم.و شاید این هم بی تاثیر نبوده.امروز آیه ی یاسم.اما نمیخوام اینجوری ادامه پیدا کنه روزم.حس هامو می نویسم و میبینم که نیاز پشتش چی بوده؟سینکم رو با ی موسیقی ملایم خالی میکنم،سخت نمیگیرم به امروزم برای تمام کردن کارها و ناهار ی اش درهم برهم می زارم.این یعنی همدلی من با خودم...

چند ساعت بعد

پسرک تازه خواب رفته.همسر تماس گرفت که داره میاد خونه.گفتم بیا با هم نهار بخوریم.گفت نه تو بخواب، من تا بیام طول می کشه.نه دلم میخواست موسیقی گوش کنم نه چیزی.یک پادکست گذاشتم و غم به دلم اورد.نیاز داشتم با صدای داودی از تو بشنوم و انقدر بلندش کنم که صدای بلند هق هقم تو گم بشه.

ناهارم پلو شد با سوپ.

 اما الان حالم؟

خوب نیست! دارم دعای کمیل گوش می کنم و دلم می خواد هق هق گریه کنم.اما دریغ و افسوس.

دیگه هیچی نمونده برام.نه تصوری.نه ژستی.نه حتی کلمه ای.من با کلمات تو با خودت حرف می زنم.نه.من نشستم کنار ویروونه ای که ساختم و حتی اشک ندارم گریه کنم.

من دارم اینجا غرق می شم.اینجا.توی خودم!توی بدی های خودم!و عمیق احساس بدبختی می کنم.وقتی تنهام و بدون توام...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۱:۲۳
فاطمه سادات

شعر برای من مثل مخدر عمل میکند، کلمه ها آنچنان به جانم افتاده اند که میدانم اخر کار نویسنده خواهم شد!حالا هم از صبح افتاده اند به جانم.

کمی شان را ریختم توی چت با فلانی،کمی را قورت دادم و چشم هایم را مالیدم.کمی را با دم و بازدم مایندفولی به اعماق ریه فرستادم و بعد به هوا سپردم.

کمی را لاحول و لا کردم  و با دود اسپند و دور خنده های کوچک پسرک چرخاندم.

حالا چه؟

اصلا چه شد؟

قرار نبود ادبی بنویسم،باز کرده بودم این صفحه را که دلم را خالی کنم.که بنویسم وقتی هانی صبح کلافه بود چه حس هایی را تجربه کردم، وقتی مامان را سعی کردم بشنوم.وقتی رفتم خونه ی خاله و بوی غم سینه ام را تنگ کرد.وقتی احساسی شبیه به بیزار شدن از کسی که قبلا دوستش داشتم حس کردم.وقتی کیک سیب برای پسرک خریدیم و میخواست توی کافه کنار خاطره های تابستان بنشیند و بخورد و ذوقی که از دلم گذشت.میخواستم بنویسم که زندگی بدمصب!بدجور در حال گذر است و هر لحظه همان است و هیچ و اگر دستم را یک لحظه از دستت بردارم بدبخت ترینم.و بعد ان یاغی وحشی یقه ام را میگیرد و می اندازدم گوشه ی رینگ که از کجا معلوم تو عقیده داشته باشی و قلبت ایمان داشته باشد؟

من هم کبود از مشت های نفس ، بلدم چه جوابش را بدهم،من کی گقته بودم که سر و سری هست؟ اصلا من کی حرف زده بودم؟من که داشتم توی ان چاه لعنتی جان می دادم،او بود که دلو انداخت و نور نشانم داد،با چه؟با کلمه!با کلمه ای که گفته بود بگویم.یعنی حتی من هم میتوانم با بردن کلمه های که گفته بر زبانم تا حدی داشته باشمش.حالا دیگر برو و گورت را گم کن!

وقتی دانه ها را دیدم روی تن پسرک و برای دونفر بازگو کردم.وقتی مضطرب شدم و بعد تمام شد به لطف اگاهی و چراغ هایت

باز کردم این صفحه را که بنویسم،

پرید،افتاد

پرید،افتاد

پرید ،افتاد

و بعد از چندهزارمین بار،اما پرواز را یاد گرفت...

باز کردم که بنویسم هرچقدر مشتم بزند،تا ته چاه بیندازدم،یا هرچه.من اسم تو را بلد شده ام.اسم تو بزرگترین دارایی من است و خودت خوب میدانی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۲
فاطمه سادات

دیروز وارد سه ماه دوم سال تحصیلی شدیم و همسر اولین روز کاری بعد از تعطیلاتش رو داشت.به لطف خدا جمعه روضه ای گرفتیم و حال هانی هم خوب بود و بعد هم بیرون رفتیم و حسابی بهمون خوش گذشت.

میخواستم بگم ممنون خداجانم....ممنون به خاطر اشکایی که توی ماشین سرازیر شدن...به خاطر تحول قشنگی که توی این هفته اتفاق افتاد به خاطر اینکه هستی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۰ ، ۱۲:۳۶
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ دی ۰۰ ، ۱۴:۵۷
فاطمه سادات

مثلا قرار بود الانا رسیده باشیم و بریم وسایلمون رو بزاریم بریم حافظیه و صبحانه و ...،تا ساعتی که هتل رو تحویل بدن.

الان اما من توی اتاق پسرکم دراز کشیدم کنارش که ۴ ساعت یکبار، دمای تن نازک و نازنینش رو چک کنم و اگر لازم بود بهش دارو بدم.

از اولاش که حرف سفر شد و رفتم اب و هوا رو دیدم و دیدم که شیراز حسابی بارونه این روزا،یکم تردید کردم، میل به استخاره داشتم،اما گفتم هرچی باشه سفره،نهایتا کل تایم تو هتل استراحت میکنیم و خوش میگذرونیم.

دیروز صبح که با بیحالی بیدار شد و اولین تب زندگیش رو بعد از بیماری ویروسی نکبتی که تازه از سرگذرونده تجربه می کرد،خدا رو شکر کردم که توی سفر اینطور نشد.خدا رو شکر کردم و عجیب احساس کردم که خیری توش بوده که این سفر کنسل شده.حالا من اینجام و همسر توی اتاق خودمون خوابیده و دیشب از فرط خستگی نشد حتی یک کلمه با هم حرف بزنیم.

دوس دارم که خوش باشیم این هفته. دوست دارم خستگی همسر جاشو بده به روحیه ی تازه ای که برگرده سر کاراش.دوست دارم هانی زود خوب بشه و بریم تهران حداقل یکم بگردیم.دوست دارم فضای خونه شاد و مرتب باشه این روزا،اما میدونی از اون طرف هم محتاج رها شدنم....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۰ ، ۰۸:۱۹
فاطمه سادات

همین الان الان به تو محتاجم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۳:۰۰
فاطمه سادات

تا بهوحال پستی با این عنوان نوشتم؟نمیدونم!انقدر عنوان نوشتن در نظرم کار سخت و غیرلازم و جذابیه که هیچ!

الان خواستم بنویسم این روزها فلان و بهمان...بعد دیدم یا یادم افتادکه انگار خیلی از نوشته هام رو با این ترکیب شروع میکنم.این روزها،و بعدها کهومیخونم یادم نمیاد کدوم روزها؟اون روزها چه طور بودن؟چه ویژگی داشتن؟

حالا میخوام بگم این روزها یعنی این چند روز اخیر از لحاظ جسمی، یک ماه اخیر از لحاظ یک مساله ی عمیق روحی، و ۸ ماه اخیر از لحاظ گذراندن ۲۹ سالگی حس و حال های متفاوتی رو تجربه میکنم.شاید بعضی از تجربه هام کاملا جدیده.بعضی از حس هام و فکرهام به قدری پررنگن که میترسم ازشون.به خودم میگم فاطمه!تو الان تنها نیستی.تو صاحب یک زندگی هستی، مادر یک نینی هستی،انگار انگار کسی در درونم میخواد تیشه بزنه به ریشه ی همه چیز.به همه تعلق ها،باورها،فکرها،حس ها،حتی کلماتی که رومزه استفاده میکنم،بزنه زیر میز همه چیز و خودش از اول بنا کنه.من گاهی میترسم گاهی میرم تو مود زهد و دست از دنیا کشیدن گاهی عمیق میخوامش گاهی گاهی...

و انقدر تفاوت این حس ها زیاده که تعجب میکنم،خجالت می کشم و کلی حس دیگه میاد سراغم.

حرف های زیادی در این مورد دارم،اما...

چیزی که عمیقا میخوامش چیزی که لااقل فکرمیکنم عمیقا میخوامش،اون گنج عزیزیه که داشتمش همیشه و روش کلی گرد و خاک نشسته.گذاشتمش زیر وسیله هام و به عنوان ی سطح دارم‌ روش فقط چیز میز میزارم‌.برام مهم نیست این حرفا رو کسی فهم کنه.اینا مخاطب دیگه ای داره.من دوست دارم این آتش رو کف دستم نگه دارم و بزرگش کنم.تا تمام وجودم رو شعله ور کنه و اونوقت هرجای دنیا باشم،خیالم امنه.اونوقت هیچ طوفانی نمیتونه منو از جا بکنه.کوه ها رو میتونم جا به جا کنم باهاش.من من من این رو میخوام و تازگی ها فکر میکنم جرا فکر میکنم گمان میکنم دست نیافتنیه،مگر تو چیزی بیشتر از توانم از من خواستی؟مگر اصلا من تا به حال در ارتباطم با تو غور کردم؟وقتی براش گذاشتم ک نتیجه نگرفتم؟این روزها که شرحش رو دادم به ارتباط امن با تو محتاجم.امن ترین ملجا و پناهم.تو و مجموعه ادموهای با ارزش و عزیز تو.من من من به تو محتاجم.برای همیشه.و این احتیاج رو عاشقم....

این روزها، حس خوبی دارم از اینکه انگار تو رو تازه پیدا کردم...تازه ی تازه ...همونقدر ناشی،همونقدر پر حس،همونقدر کنجکاو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۰۲:۰۱
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ دی ۰۰ ، ۱۸:۵۵
فاطمه سادات