فردا شکل امروز نیست

۶ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

شب همان روز بلند است،بلند شدم و ناهار قشنگی با عشق برای مرد خانه پختم،ته دیگ جدا برایش گذاشتم،از این کارها که معمولا کمتر می کنم.بعد بیدارش کردم و پسرک هم بیدار شد و غذا خوردیم،خندیدیم،مرد خانه با پسرک بازی کرد و من رفتم خوابیدم و چه خواب شیرینی بود.

رفته ایم بیرون و برگشته ایم خانه،باز پسرک دارد می خوابد و ما بعدش چیپس میخوریم و احتمالا همه ی وقت را تا خواب برویم داریم قربان صدقه  ی شیرینی های پسرک می رویم،برایش اسپند دود می دهیم...

حمد میخوانم برای شفای خودم،برای شفای همه...

ظهر توی همه خشم و غمم صدایی را پلی کردم که از ارتباط ساحتن با تو می گفت.بدون پول گرفتن.از ارتباط ساختنم با تو حرف می زد.ارتباطی ک حواسم کمتر یهش هست و آرزومندشم.صدا می گفت که دنبال تین همه خوشی که هستی جایش اینجا نیست،صدا می گفت که زیادی خودت را صاحب اختیار زندگی می بینی،صدا می گفت که رسانه و هیاهو را ولش کن،قلبت را خلوت کن برای ساخت و عمق دادن به این ارتباط...

حالا که هانی بخوابد،باید بروم شام‌بیاورم و بعد به مهرانه پیام بدهم و قران بخوانم و...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۰ ، ۲۲:۱۲
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۴:۲۴
فاطمه سادات

خستم و یکی هم واقعیت اینه که عصبانیم‌.چون فکر می کردم و توقع داشتم بعد از این روز پربار و پرکار هانی الان خواب باشه ولی نیست و داره بازی می کنه.منم شام ندارم و هنوز نساختمش و حسابی گرسنه‌م.خب فاطمه!درست نیست که توقع داشته باشی از هانی که الان خواب باشه.اون یک نفر دیگه‌س.یادت رفته؟و شاید با چرتی که تو ماشین زده خواب زده شده.شاید گرسنه‌ش شده حسابی.نمیدونم.الان رضا داره میره براش سیب زمینی سرخ کنه بخوره..خببب،بزار ببینم چه کار کنم الان از این حس بیام بیرون؟ی نفس عمیییییق و این‌که حق بدم به خودم برای خسته بودنم.اره خستم.حسابی.این لحظه حقیقتا دوست داشتم هیچ مسولیتی نداشتم...

یک تیکه پیتزا داریم‌ تو یخچال و خوشحالی از این بیشتر؟بخورمش و برم برای راند بعدی...خدایا ممنون برای خلق کلمات

پی نوشت: الان هانی خوابه،گرسنه ش بود،سیب زمینی خورد و کمی بعد خوابید.ده و نیم بود گمونم.ما هم‌شام‌خوردیم،میوه خوردیم و الان فقط گاهی از ذهنم ‌میگذره که چه طور پدر مادری میتونن اسیب برسونن به بچه شون؟خدایا یعنی منم‌ممکنه این عاقبتم‌بشه؟ می ترسم،خدایا پناه بر تو...

برای عاقبت به خیری مون دعا می کنم و همه چیز رو میخوام‌بسپارم‌به تو و برم بخوابم و امروزم رو تموم کنم.

اینم‌از تجربه ی امروزم،کنترل گری م‌ بالا بود امروز.البته حسابی هم عصری کودک شدم و با هم ورجه وورجه کردیم.ی جا هم ذهنم میخواست دنبال مقصر بگرده که گرفتمش.ممنونم خدا...که ازم میگیری فکرامو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۰ ، ۲۱:۵۵
فاطمه سادات

خستم،دراز کشیدم روی فرش هال و هانی نارضایتی داره و صدای ناراحتش از‌کنار در میاد.انتظارم از رضا همدلی بود، نه این چیزی که الان میبینم.با خودم فکر می کنم پاشم بپوشم منم بریم بیرون...اما فکر اینکه ی مسافت طولانی بخوام برم و با هانی بازی کنم و احتمالا توی راه خسته بشه و بخواد بخوابه و ما چند جا کار داشته باشیم و بخوایم هی پیاده سوار بشیم...بعدم بیایم هانی بخوابه و ما شام نداشته باشیم...ته!حقیقتا نمیتونم.روم نمیشه به رضا بگم برای شام ی چیزی بگیر...الان از خونه رفتن بیرون.منم و یک کوه کار و تنی خسته که نمیدونم چه طور باید با خودم همراهش کنم.صدای محسن نامجو میاد و دلم می خواد اول بزنم زیر گریه.این منم؟این منم که الان خستم انقدر؟چرا انقدر آستانه تحملم اونده پایین؟اصلا اومده پایین یا من توقعم از خودم بالاس؟احساسم خستگی،یکم عذاب وجدان،ناراحتی،و خواب آلودگیه.نمیخوام وانمود کنم طور دیگه ای هستم‌.حالا ی نوای قشنگ و مرتب کردن ظاهر خونه‌ و بعد شام خوشگلی درست کردن... چه بخورم؟یک نوشیدنی خننننک بزارم...برم به نعنا جان آب بدم و گوجه جان...چقدر کار هست برای انجام دادن و من چقدر خستم...

پی نوشت: هانی خوابه،نمازم رو خوندم و چشمام بدجوری داره می سوزه.ناهار فردام مشخصه و دلم می خواد فقط بنویسم و بنویسم،رضا غذا سفارش داده و منم انبوه کار آشپزخونه رو رها کردم و نشستم تو چادرنمازم.واقعا خسته م و ذهنم خسته س...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۰ ، ۲۰:۱۷
فاطمه سادات

الان عصبانی ام.یا شاید دوست دارم عصبانی باشم،یا شاید این عصبانی بودن داره برام کار می کنه.

خالص خالص که بخوام بگم،خشمه،حس واقعیم الان عصبانیته.و خشم.چون *توقع* داشتم.چون توقع دارم.و به خودم حق میدم بابتش.چون فکر میکنم یک حداقل رو توی رابطه توقع دارم.

و اما مرحله ی سخت اینه که من نسبت به یک مومن خشم دارم و مدام کسی توی ذهنم‌ میگه ببین همه ارزوشونه با همچین کسی ارتباط داشته باشن.

بله،من هم خیر زیادی از این ادم دیدم و می بینم و خواهم دید احتمالا. ولی این بخش از ارتباطمون مشکل داره.چون شفاف نیست و من نمیدونم درسته که با همه شفاف باشم؟ یا نه؟ اینجا بین صداقت و صفافیت و احترام و سنت و فرهنگ گیر کردم.

سنت به من میگه احترام بگذار و چیزی نگو.حسم به من میگه خب اگر نمیخوای چیزی بگی باید خشمت رو مدیریت کنی که اتفاق نیفته یا توی رابطه طوری به طرف مقابلت بفهمونی این توقع واقعی رو.

سد بزرگی توی راهم هست.تصمیمات ناشی از این خشم‌ باید خیلی صیقل بخورن تا واقعی بشن.راستش دوست داشتم راحت میگفتم بهشون.اما امان از فرهنگ های غلط،سنت های آلوده به احترام که فقط لایه درست میکنن توی ارتباط و ارتباط رو غیر شفاف میکنن.نمیدونم شایدم خودم پذیرش شفافیت ارتباط رو نداشته باشم.

به هر حال...الان حسم کمتر شد و معلوم شد که کدوم بخش از ارتباطمون بر میگرده.امیدوارم انشاالله بتونم راه درست رو از این بیراهه‌ای که مدام جلوم قرار میگیره و معلوم نیست تهش کدوم ناکجاآبادی هست، پیدا کنم.

خدایا امید و توکل به تو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۰ ، ۱۷:۳۷
فاطمه سادات

احساسم اینه تنهای تنهای تنها

غم جان،چه طور از لای در بسته خودت را می رسانی؟چه طور از نور‌ سریع تر میایی؟غم جان،لااقل شروع شعری می شدی،نه اینکه این طور گوشه ی رینگ‌گیرم اورده ای و راضی ام حالا به هات سیت حتی.اصلا انگار هات سیت لازمم، ویرم گرفته همه چیزم را ببازم.ویرم گرفته؛ویرم،کلمه ی خوبی نیست،نیاز دارم،نیاز دارم ببازم همه چیزم را.نیاز دارم بی هیچ باشم...نیاز دارم ببینمت...نیاز دارم‌گریه کنم،های های،نیاز دارم ،نیازت دارم...نیاز دارم‌دوستت داشته باشم،نیاز دارم دوستم داشته باشی‌.نیاز دارم‌ از حس تعلق با تعلق عبور کنم.نیاز دارم دیده شوم و از دیده شدن بگذرم.نیاز دارم تاییدم کنند و از تایید بگذرم.نیاز دارم دستم‌را بگیری که از این‌ نیاز ها بگذرم،نیاز دارم نیازت داشته باشم...حتا خیالش هم...

راستی دیروز که واکسن یک سالگی ات را زدیم،دیروز که تو و رضا توی ماشین نشسته بودید و من از پله ها پایین اومدم و دیدم شما ها رو،احساس کردم که چقدر خوبین...احساس کردم که با شما همه چیز شدنیه و نمیخوام ‌بزارم ناامیدی و اضطراب بیاد تو قلبم. چقد برق چشمات امیدبخشه، چقدر دوستت دارم.چقدر به این نوشتن احتیاج دارم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۰ ، ۰۱:۰۰
فاطمه سادات