روزهای انبساط
این روزها رو نمینویسم،چون معمولا سبکبالم،اشکم به راهه،اسمش روشه دیگه روزهای بسیط،روزهای منبسط،انگار گیرندههام از تمام عالم خیر دریافت میکنه.انگار اون لحظهایه که در عمق آغوش مهربانِ خدا و اهل بیت،هیچ اضطراب از موهومی جای نداره...
مهر و عشق و هر کلمهای که دوست داشتن رو وصف میکنه این روزها مدام توی ذهنم میچرخه و هر بار میبینم که عمیق ترینش توی رابطهی من با خالقه...
ذهنم توی این روزها خاموشه.حرف زیادی نمیزنه،هورمون ها منظمن...
و البته اینطور نیست که همهچیز سرجاش باشه،نه. چون قراری هست انگار که هیچ وقت همه چیز سرجاش نباشه...
و حالا امروز امروز،همین الان،پسرک خوشحال،داره با خودکار صورتی من روی سرامیک ها و موزاییک های خونه و بالکن نقاشی میکشه و ذوق میکنه،همسر دراز کشیده و من اعتراضی بهش ندارم توی دلم که چرا بلند نمیشه کمک کنه.در واقع خودمم نشستم به نوشتن کنار فرش بالا زده و خونه ی پرکاااااری که نمیدونم از کجا شروع کنم و چند روز طول میکشه تا بر گرده به حال اولش...
الهی الهی الهی شکر...