فردا شکل امروز نیست

۱۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

انقدر خوابم میاد که خوردن یک بسته پفک هم حالمو جا نیورده و بهف ردا فکر میکنم که اگر بخوام خرید برم و مهد هم بریم چه طور روزی رو خواهیم گذروند.

نیاز دارم انرژی داشته باشم.نیاز دارم برای روزهای بدون خواب عصر با هانی برنامه‌ای داشته باشم.از جنس طبیعت گردی و بازی‌‌...

چه خوبه که بریم‌ شمال... قشنگ رویاس برام سفر با هانی...اخ که دلم غنج میره از فکرش که دریا رو ببینه،صدف جمع کنیم،شایدم هیچ کدوم،دیدن واکنشش برام جالبه.چی شد اینو گفتم؟داشتم میگفتم نیاز دارم برم بخوابم.اگرچه به نیازم بی اعتمادم الان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۲۸
فاطمه سادات

عصر بیجان بودم و یک ساعتی خوابیدم،انگار خون با فشار کمی توی رگ های دستم جریان داشت، امروز به نظرم طولانی آمد. بعد از بیدار شدن رفتیم بیورن و من قهوه خوردم برای امشب که انشالله بتوانم ویس‌های باقیمانده را برسانم به سر منزل مقصود. 

و چقدر حرف دارم برای گفتن،چقدر برای تصمیم‌گیریِ فردا دو دلم و خوشحالم که چهارشنبه مهمان ندارم چون اصلا به واقع توان سابیدن درهای کابینت و سرامیک‌ها را نداشتم.حالا شاید برویم سفر،و من چقدر توی این سفر متفاوت‌تر است حالم حتی از عید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۳۵
فاطمه سادات

گاهی صبر کردن لازم است و حرص نخوردن.مثل الان که بیدار مانده ام برای انجام کاری و وقتم را باید به خالی کردن فایل های حجیم گوشی بگذرانم تا بتوانم یک فایل را دانلود کنم و تا دارند عکس ها از روی خط سبز میروند توی نیوفولدر دوم من از ترس هایم می نویسم.از شناخت های کوچکی که برایم حاصل می شود.از همه چیز میترسیدم. شاید اسم دیگری به جز ترس داشته باشد.من همین یک کلمه را برایش دارم.ترسی حتی برای انتخاب کردن قالب جدید وبلاگ.

و فکرهای پشت این ترس های کوچک ضد تجربه چیست؟ فلانی را ببین سالهاست یک قالب دارد وبلاگش.تکلیفش روشن است با سلیقه اش.او انقدر محتوایش با ارزش است که در بند این چیزها نیست.

و همین ور بدبین ذهن در مورد افرادی همسوی من میگوید آن ها را ببین جقدر اهل تجربه اند و در قید چیزی نیستند.

و همین ور بدبین ذهنم است که نمیگذارد خیلی کارها را شروع کنم.در واقع زندگی را...و زمینم زده بدجور...

ترس های کوچک بازدارنده و ضد تجربه ام را به تو می سپارم با اشک...

اشک هایی از جنس دلتنگی برای مدینه...

اشک هایی که موقع خواندن لالایی های امام حسینی منحصر به فردمان روی صورتم می چکد و هانی کوچکم می بیبندشان...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۳۸
فاطمه سادات

خوابش برد،اول گفتم بیا استراحت کن.بعد دیدم چشماش داره میره،دیشب دیر خوابیده بود و صبح سر ساعت همیشگیش بیدار شده بود.ی حساب کتابی کردم دیدم از الان (ساعت ۳ بود) تا شب ساعت ۹ خیلی وقت زیادی که بخوام بیدار *نگهش دارم*.خوابش برد.منم خوابم می‌اومد حقیقتا نیاز داشتم بخوابم.اما بلند شدم اومدم دو تکه لباسو انداختم ماشین و چندتا پیام دادم،دیدم یک ساعت گذشت... و حالا دلم میخواد برم بیدارش کنم،از طرفی هم دلم میخواد خودمم ی چرتی بزنم...ولی فکر اینکه شب حدودای ساعت خودش بخوابه ارامش بخش‌تر و کار راه بنداز تره.خدا رو شکر جلوی خودمو گرفتم و برای فردا صبح قراری نگذاشتم.

خدایا شکر.برای نعمت نوشتن...برای نعمت آسون صحبت کردنی که امروز به من دادی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۶
فاطمه سادات

مادری کردن واقعی‌ترین کار دنیاست.وقتی تصمیم میگیری برای انجام کاری بیدار بمانی شب را و صبح سر ساعت همیشگی یک عدد فرزند دوسال و یک روزه‌ی دلبر و شیرین از تو مطالبات روزانه‌اش را میخواهد.میخواهد با نیازهایش مرتبط بشوی و رفعشان کنی...

در صورتی که جلسه ی گفتگو هم سر ساعت برقرار است و تمام و شش دانگ تو را نمیخواهد...

این است تفاوت نقش ها...

پی‌.نوشت،: انشالله که فردا هم مثل همه عمر در پناه توام.

تولد امشب خیلی کاممان را شیرین کرد و خوشمان گذشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۳۶
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۲۸
فاطمه سادات

چند روز است که کتاب ارتباط بدون خشونت زبان زندگی را تمام کرده‌ام و برای قرار روزی دو صفحه کتابم، کتاب سیبی و دو آینه را دوباره آوردم دم دست تا حکایت هایی از عرفای قدیم را بخوانم و روحم تازه شود.

نمی‌دانم حکایت ابراهیم ادهم یا فضیل بن... 

که چقدر دست از دنیا شسته و گم‌نام...

روحم انگار غبار برداشته بود و با خواندن شرح حال این عرفا کسی انگار نفس تازه‌ای به جانم ‌می داد.

در ادامه‌ی ویس‌های در حال پیاده شدنِ توی دستم و حرف‌هایی از فطرت و غریزه، فکر می‌کنم برای پرورش این گوهر ناب الهی،باید جمع‌هایی هم ساخت...جمع هایی که وقتی با ایشان وفت می‌گذرانی روحت غبارش زدوده شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۰۳
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ خرداد ۰۱ ، ۰۴:۲۲
فاطمه سادات

از اینکه فایل هایی که برنامه گذاشته بودم امشب تحویل بدم رو تحویل دادم خوشحالم،مرسی عزیزدلم،دمت گرم که هوامو داشتی.هزارجوره شکر.

خدایا دوستت دارم...

و چقدر پیاده کردن این فایلها برای من تحول آفرینه...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۱۴
فاطمه سادات

خواب رفته، خواب نیم‌روز، چه طور؟ فکر می‌کنم حالش به راه نبود برای همین خواب رفت.اومد بعد از نمازم سرش رو گذاشت روی پام و گفت تپ تپم کن و چند دقیقه بعد خواب بود،استویای شیرینِ مامان.

گذاشتمش توی رختخواب،خوشحالم که از صبح باهاش همراه شدم.درواقع دیروز تلنگری بود برام،چراغی بود.که موانع ذهنیم رو پیدا کنم و ببینم کجا دارن رابطه‌مو خراب می‌کنن؟امروزم هرجا گفت بغل،  بغل دادم،خواست بشینه روی کابینت،مهیا کردم نشست، چندبار شمع روشن کردیم،کنی هم با گشودگی ناراحتیاشو شنیدم.

و حالا خوشحالم که یک لیوان نسکافه دارم و تا بیدار شدنش زمان برای رسوندن فایل‌های صوتیم به یک جایی.

پی‌نوشت: من محوِ سبحان‌الله شده‌ام،محوِ الحمدُ لله...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۴۱
فاطمه سادات