فردا شکل امروز نیست

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

من اینجام،تهران،شهری که سال ها در اون زندگی کردم،توش گم شدم و پیدا شدم،عاشقی کردم،شبا توی خیابونای شلوغ و خلوتش ترسیدم و قدم زدم،روزا توی راهای طولانی بین مقاصدم له شدم از خستگی،توی متروهاش دویدم،توی بی ارتی هاش توی جمعیت رفتم،دانشگاه تهرانش رو از برم،خیابون ولیعصرش مثل کف دستمه،میدونم از میدون صنعت تا حکیمیه رو چه طور باید رفت،بلدم کجای پارک نیاوران جای خوبیه و تاریک نیست،میدونم اب و اتش چندتا مسیر پیاده روی داره.می دونی وقتی میام تهرون، من انگار میزبان میشم،من تهرون رو بلدم و تهرون منو.پاییزش،برگ چنارای بلند و معمرش.من تهرونو زندگی کردم،توش دنیا اومدم،ازش رفتم و باز بهش برگشتم و باز ازش رفتم،و هر بار که میام آغوشش برای من بازه، بچه‌م رو تهرون دنیا آوردم.ی جورایی برای من شهر زندگیه...شهر گم شدن و پیدا شدن...تهران جان،میدونی که خیلی دوست دارم،حتی دود و دمتو،حتی حتی...

و هربار که میام میشم همون دختر نوجوونی که زیر آسمونت کلی عاشقی کرده...

حالا هم شب اول پاییزه و من تهرانم و عاشقم و ماه کامله...

شهر بی تعلقی ها و تعلق هام،دوست دارم‌.مرسی که انقد خیابون داری که تا صبح میشه توش چرخ زد و گم شد.مرسی برای آغوش بازت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۰۷
فاطمه سادات

خواب رفت.بعد از ۳ ساعت و نیم.در واقع ده دقیقه به هشت خواب رفت و نه و بیست بیدار شد.طفلک خواب زده ام تا ساعت ۱۱ بازی کرد و باز رفتیم برای پروسه ی خواب.و ۱۱:۴۸ دقیقه بعد از چند نوبت شیر خوردن و بلند شدن و نشستن و ... درخواست گرفتن وسایل مختلف و چک کردن خاموش بودن وسایل برقی و ... به خواب ناز رفت.اذان گفتم توی گوشش و آبی خوردم و امدم برای اراده کردن خواب.ناراحتم؟عصبانی ام؟نه.حسم فقط کمی گیجی است و خستگی. خستگی از کشدار شدن خوابیدنش.چون میخواستم در زمان خوابش خانه را مرتب کنم و کمی پای کارهایم بنشینم، کمی نوشتن و ...اینها.وقتی داشت میخوابید و خواب نمیرفت،به ریشه ها فکر کردم و چندتا درست حسابی و کت و کلفت را پیدا کردم.اما الان خسته ترم از نوشتنشان توی دفترم.یک حس خوشحالی ریزی دارم،کمی پشیمانی.کمی امید،کمی پاییز،کمی اضطراب؟نه ال‌آن این حس جاری نیست.یا ارحم‌الراحمین،وقتی داشت خواب نمیرفت طفلکم،کلافه بودم و به این اسم می‌خواندمت که سرشار شوم از مهر و برایش چشمه باشم،آرام روی شانهام گذاشتمش.با خواسته هایش همراه شدم،دست کوچکش را که نیازم داشت توی دستم گرفتم و راه بردم،تکرارش را شنیدم همراهی کردم و تو فقط مسبب‌الاسبابی...بنده‌ی کوچکت فاطمه...چشم هایم بی حد خواب دارند و قلبم انگار زلال است...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۱۴
فاطمه سادات

حرفی نیست جز اشتیاق به رابطه ای که نمی دانم مخاطبش کیست،نمی دانمش اما می خواهمش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۱۰
فاطمه سادات

محم را دوست دارم،نه.این جمله‌ی ساده نمیتونه عمق حسم رو برسونه و متقل کنه.حسم از یک دوست داشتن عادی نشات نگرفته.حس دوست داشتنم، دوست داشتن ادم بی پناهیست در باران خشمگین بیابان،که به سرپناه امنی رسیده باشد.حسم حس غریبی است ناامید که اشنایی او را پیدا کرده باشد...

حسم شفاعت است...

کشتی نجات،چه تعبیر درستی ست برایم در محرم...ان هم در برابر این امواج و پناهی من...

محرم خانه امن من است...دوستت دارم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۵۳
فاطمه سادات