فردا شکل امروز نیست

۱۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۱۹
فاطمه سادات

الهی...

دارم مناجات شعبانیه رو میشنوم...

خدایا اگر محرومم کنی...

خدایا اگر...

نه! به خودت پناه میبرم خدا...

نگاه نکن به من، نگاه نکن به امروزم،به فکرهای کم نور و سیاهم...

خدایا...خدایا...چقدر به هجرت محتاجم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۱۳
فاطمه سادات

چرا من هم دوست دارم حرفامو راحت بزنم اینجا، هم از انتشار حرفا و حسای شخصیم حس بد میگیرم؟ این دوگانگیه؟ یا خودسانسوری یا چی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۰۲
فاطمه سادات

بیدار ماندم که بنویسم.اما چشم های خسته‌ام نیاز به خواب دارند...میخواهم دراز بکشم و بگذارم تا کلمات جاری شوند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۲۴
فاطمه سادات

نشستم و دفتر گلدار کریپن که فاطمه برای تولدم اورده بود را ورق زدم و هر صفحه ی نوشته اش را خواندم و روی یک کاغذ دیگر کنار دستم،نکته هایی که به نطرم می آمد را می نوشتم،دغدغه‌ها،تلاش ها،ناکامی ها،کامیابی ها، شاید به طور جدی اولین بار بود که ارزیابی می کردم سالم را.فرایند جالبی بود.

جمله ای که پریشب توی شب بیداری دستم را گرفت، حاصل دغدغه‌ای بود که از ۲ تیر توی ذهنم شکل گرفته بود،رابطه ای که توی بهمن ماه ترمیم شد،از اول سال روی شانه‌ام جا کرده بود...

هر اتفاق امروز حتی اگر یادم نمانده بود ریشه ای داشت،توی بذر‌هایی کعگه از دستم افتاده بودند روی خاک،حتی بذرهای خراب هم خشکی های کوچک حاصلشان شده‌.یا جای سبزه شان به چشم می خورد.

امیدوار شدم.

فهمیدم که نظم ظاهری خانه ربط نسبتا مستقیمی توی خوش‌حالی و سبک بالی ام دارد.

دیدم که ارتباطم با خودم هرجا وصل بوده، باقی روابط هم کارآمد تر بوده اند.

دانستم که توی برنامه ریزی نیاز به مطالعه دارم، نیاز هایم را دیدم،ناکامی هایم را،کمال طلبی ها را،خودگویی های منفی را...

آرامم این روزها.دریای متلاطم و مواجم کمی به جذر نشسته،موج‌های کوتاه خوشحال آرام حرکت می دهند...

صدای غرق شدنی نیست...

دستش را گرفته ام،دستم را گرفته است..

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۲۶
فاطمه سادات

بیدار ماندم،به بهانه‌ی کافئیین اسپرسو،علی رغم خوابی که پشت پلک هایم را گرم کرده بود.به بهانه‌ی ذوق برای تمام کردن کابینت تکانی ها.زدم به کابینت هدویه‌ها،شیشه هاشو دستمال کشیدم،کاغذهای چسبیده به چندتا شیشه رو با صبر و حوصله و آب جوش و سیم،جدا کردم.کفپوش رو اندازه کردم و توی دوتا طبقه چیدم،چندتا ادویه رو جا به جا کردم ظرفاشو،به پتوس طفلکی رسیدگی کردم، ماشین ظرفشویی رو روشن کردم،گاز رو تمیز کردم،ظرفای حاصل ناتمیز رو توی سینک گذاشتم،حالا حالا حالا، که ساعت از ۳ گذشته بیدارم،تکیه دادم به کشوها،بدنم رها نیست و کمی احساس انقباض می کنم،سعی می کنم نفس عمیق بکشم،هنوز اثر گرفتگی بینی از حساسیت هفته‌ی قبلم پابرجاست و نفس عمیق از بینی برام آسون نیست،انگشتام منقبضه.فایلی که عمه زینب توی گروه فرستاده بود رو شنیدم.

حرفهاش به فکرهای این ایامم مربوط بود.به ترسم از تنها شدنم.به این موضوعی که مدت هاست فکرم رو درگیر کرده که ارتباط با خدا خیلی آسونتر و در دسترس تر از اون چیزیه که من خیال کرده بودم تا اینجای زندگی.

نشستم دو صفحه قرآن خوندم،انگار باز اوله که دارم با این کلمات و جملات مواجه میشم.برام‌ معنای متفاوتی از قبل پیدا کرده،من با نگاه دیگه‌ای میخونمشون.امیدوارم نورش به زندگیم رونق بده.

راست میگفت مرد!نمیدکنم کی بود.ولی من از‌تنهاییم می ترسم.در هر بعدی که غور می کنم میبینم بله!ترس کاور بزرگ روی زندگی منه.و ترس نیست!بلکه اضطرابه.یعنی نگرانی از موهومه نه دور شدن از منبع امنیت.

من از‌خودم، از خود خودم می ترسم...

الباقی این حرف چیزی نیست که اینجا بخوام‌بگم!چون می ترسم احتمالا!اگرم اینجا نگم شاید توی دفترم نوشتمش و بعدم نابودش کنم:دی

عجب اسفندی،عجب شب هایی،عجب سکوتی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۱۵
فاطمه سادات

امروز سبک بودم،پسرک خوب بود،حال منم خوب‌ و پر نور از خلوت دیشب.اتاق پسرک رو ریختیم و اسفندتکونیش کردیم البته همه چیزهای اضافه اومدن تو اتاق خودمون.ولی خب خلوت شدن اونجا یک گام بزرگ بود.

دیشب بیداری خوبی بود،یک عالمه شعر شنیدم با صدای شاعر و با موسیقی خیلی کم.دارد اسفند دیوانه یواش یواش می آید،دارد شعبان عزیز نزدیک می‌شود،دارد بهار بهار بهار میشود و من باید کمی همت کنم تا سرمست بشوم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۸
فاطمه سادات

دندونم درد میکنه،آشپزخونه رو به یک نوایی رسوندم،نشستم و بارش فکری کردم و ذهنم سبک شد،خواب چشمامو گرفته،خوشحالم،از شوینده هایی که استفاده کردم ته گلوم خشک شده، برام عجیبه که هانی انقدر خوابش عمیق شده و خوشحال هم هستم به خاطرش،به خاطر سلامتیش.

عبارت های بالا رو چرا به این ترتیب نوشتم؟چرا از خوشحالی ها شروع نکردم؟

چرا اولین نوشته رو درد برداشت؟

اینا یعنی به روح و روان و درون ور رفتن.

۳ صفحه پر از کلمه و کلیدواژه یعنی جستجوی درون

گوش ندادن به هیچ چیز جدید و قابل یادگیری یعنی متوقف کردن ماراتن بی پایان با همه مردم جهان

تسلیم خواب شدن یعنی پذیرفتن جسم

بیدار ماندن یعنی انتخاب 

زندگی یعنی زندگی...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۴۵
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۵۲
فاطمه سادات

اشک ها بغض شده‌اند توی گلویم.نمازم را میخواهم بخوانم و میخواهم بدانی که جقدر دلم میخواهد نماز بی دغدغه‌ای بخوانم،اره،از همین نماز های دست و پا شکسته،اما نخواهم بعدش بروم دنبال پختن غذا یا تن تبدار نازنینم را چک کنم.دوست دارم نماز بخوانم و بعد روی سجاده بنشینم و دعای ماه رجب بخوانم.اما حالا نماز می خوانم و تند تند دعای یا من ارجو میخ انم و دلم غنج می رود اما پر حسرت از این کوتاهی زمان برای نشستن با تو.

کاش برسد روزی که همین چند لحظه‌ ی کوتاه نمازم سفر باشد،رها بشوم.

میدانم که زندگی همین است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۳۰
فاطمه سادات