فردا شکل امروز نیست

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دلم گرفته بود و سعی می کردم که انگار کنم.یک عالمه حس جدید و عجیب با هم توی دلم بود.یک عالمه حس عجز و ناتوانی.هنوزم هست.کمرنگ میشه و ما رنگ میشه.دلم از فکر طولانی شدن این ویروس بدجوری میگیره.الحمدلله،الحمدلله علی کل حال.اما واقعا انقدر قوی نیستم که این رو از ته دلم بگم.گاهی از ته دلم میگم و گاهی هم میگم به امید این که بره و جا خوش کنه و ایمان بشه برام.

آخ،می دونی دلم چی میخواد؟

دلم میخواد انقدر قوی باشم و با ایمان که این چیزا تکونم نده.دلم میخواد به اون شاخه ی محکم،به تنه وصل باشم.نه به برگ های در حال تاب خوردن.

دلم میخواد همونجا که وقتی مامان نگران میشه براش میگم که فقط خدا...خودمم همینقدر بتونم بهره‌مند بشم.

این روزا روزای عجیبیه.روزای قشنگیه‌.روزای غمگینیه.روزاییه که من سعی می کنم و سعی می کنم و سعی می کنم...

یکی از همین روزا، یک آدم واقعی کوچولو جمع دو نفره ی ما رو سه نفره می کنه.

منتظرشم.توی شهری که خودم دنیا اومدم.توی بیمارستانی که نمی دونم به خاطر این شرایط میزارن لحظه ی های تولد پدرش کنارم باشه یا نه.

این روزا سعی می کنم حال خودم رو خوب نگه دارم.خوشحال باشم که از گروه های کاری لفت دادم. خوشحال باشم که بعد از ۲۱ سال،امسال پاییز رو برای خودم هستم و توی خونه!

خوشحال باشم که بعد از ۵ بهار مشترک زندگی،تازه انگار دارم طعم خونه‌دار بودن رو می چشم، جهیزیه‌م رو میبینم،میبینم چیا دارم،چه استفاده هایی میشه ازشون کرد،چه جوری باید بیشتر مراقب خونه باشم.

خوشحال باشم که فرصت مرور و بازاندیشی دارم.میتونم با دل درست به روزهای قبل از این فکر کنم و با تکنیک هایی که کم و بیش بلدم،مسیر بچینم برای اینده‌.

خوشحال باشم که شاید فرصت بیشتری برای خلوت گیرم میاد‌.

خوشحال باشم که میخوایم‌ بر یم توی خونه ی جدید...خدا،راستش فکر می کنم تو همیشه کل دنیا رو میچینی که کارهای ما رو به راه بشه.کارهای خونه‌ی جدید،در عرض این ده روز،پشت سرهم،بدون مشکل الحمدلله انجام شد.من خیالم از زندگی راحته چون سپردم به خودت.خیالم از مرگ اما...

خوشحالی ها رو که میشمارم،خیلی زیادن.ناراحتی ی دونه هست و واقعا به قدر قدرت تو و لطف و عظمت تو، اصیل نیست...پس چرا وجودم رو فرا میگیره؟،من به گمانم، این لایه روییه و در زیر دلیل دیگه ای هست...

چقدر بی ربط از همه جا نوشتم.اما مهم نیست‌.میخواستم این نصفه شب که چشمام داره می سوزه و دلم تنگه رو ی جا خالی کنم.و چه جایی بهتر از اینجا که مخاطبی نداره؟

دلم آروم شد با نوشتن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۵
فاطمه سادات