فردا شکل امروز نیست

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

عاشورا که می شه من سنگ می شم انگار.کمتر یادم میاد روز عاشورایی که گریه ی مفصلی کرده باشم.صبح که بیدار میشم،برام ی روز معمولیه انگار.دوست دارم اگر میریم بیرون لباسم مرتب باشه،لباسم رو مرتب می کنم،میریم روضه.میشینم و فقط می شنوم.انگار هیچ درکی ندارم روز دهم.انگار کلمه ها سر می خورند و می ریزند.من فقط هر سال می شنوم که چه اتفاقی افتاد.روایت های مختلف رو.صدای روضه خون هایی که داد می کشن...قلبم مچاله میشه،حسرت می خورم که گریه نمیتونم کنم،له می شم،سرم درد می گیره،خوابم می گیره.شب که میشه، غروب که میشه،ساعت از چهار که میگذره، یواش یواش اسمت رو با خودم تکرار می کنم...حسین...حسین...من روضه ها رو بلدم حسین... من روز دهم که به شب نی رسه، مثل روزای سخت دیگه که میگذره و اخرش هرجوری باشه ی قراری میاد دلت، نیستم‌.روز دهم که شب میشه،غم و اضطراب تمام وجودم رو میگیره.از اینکه من بعد از چند ساعتی ماتم گرفتن میام خونه و توی رخت خوابم میخوابم حس بدی میگیرم.میدونی چیه اقاجان؟من میخوام بگم که امشب برای من شروع غصه خوردنه،روز دوازدهم،روز سیزدهم،روز پونزدهم، به این فکر می کنم که حالا چه خبره.حالا کجان؟چه اتفاق هایی افتاده...و غم تمامم رو در بر میگیره.من امشب برام سخته بخندم.چیزی بخورم.میگم اگر ادم اهل روضه باشه امشب شب روضه‌س‌...امشب اولین شب که زینب بدون تو می خوابه.امشب اولین شبه که رباب بدون علی اصغر میخوابه و این خیلی دردناکه.من روز دهم و شبش نیازی له روضه های جنگ ندارم.من روز دهم دوست دارم از وداع ها بگن و از دل های تنگ‌.چرا همه ش حرف لحظه ای آخر توست؟من دوست دارم از بقیه ی تصویر کربلا هم بدونم.دوست دارم خیال کنم هر باری که زینب رو می دیدی،چه غمی قلب عزیزت رو می فشرد.دوست دارم خیال کنم که چقدر دوست داشتی این روز آخری مثل روزهای کودکی علی،کنار رباب می نشستی و با هم قربان صدقه ‌ی علی جانتان می رفتید،دوست دارم خیال کنم مثل روزهای مدینه چقدر دلت لک زده بود با رقیه بازی کنی و با علی اکبرت قدمی بزنی.یا مثلا با عباس حرفهای برادرانه بزنی.من دوست دارم زندگی ات را خیال کنم...

من دوست دارم روضه خوان یواش بگوید و داد نکشد،دوست دارم بگوید که با چه ذوقی گوشوار ها را توی گوش دخترک می گذاشتی و قربان صدقه اش می رفتی.چه حاجت به گفتن اسم های آن لشکر؟تشنه بودی و همه‌ش خیال می کنم اگر جرعه ای آب مینوشیدی آیا چه میشد؟و هیچ جوابی برای این سوال نیست،چهار هزار نفر.نه.صد نفر.هزار نفر.مگر‌اگر ‌ادم سیراب باشد...نمیدانم...اخر 

من امشب با خودم تکرار میکنم گریه های رباب را،سکینه را.رقیه را.کودکی را که از ترس پشت سنگی جان داده...تا غروب برای من رنج ها خانه‌شان قلب مبارک تو بود و حالا انگار قلب تو قلب زینب شده،شکسته و داغدار...زینبی که شانه ای برای گریستن هم اگر دارد، دشمن امانش نمی دهد...زینبی که یکباره همه ی هستی اش را توی دشت گذاشته و بی تعلق می رود...زینب...زینب.‌..من همه ی امشب را همه ی روزهای بعد از این را به تو فکر میکنم...حسین جان...حسین جان...غم مجال نوشتن می دهد و نمی دهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۱۸
فاطمه سادات

خودمو می زنم به نشنیدن،برای خودم حباب می سازم و هیچ خبری رو توش راه نمیدم،نه ۴۰ هزار نفر ابتلای روزانه، نه جنگ های دنیا،نه اخبار افغانستان...

اخبار افغانستان اما هرجوری خودشو میرسونه بهم،هر نیم نگاهی به هر پیجی، خبری تلخ همراه خودش داره،قلبم فشرده می‌شه،ناامیدی، یاس، دعواها و جدال های درونی همه می جوشن و متلاطم میشم، من اما فقط متلاطمم رفیق.من اون دختری نیستم که به زور از خونه بردنش، من اون مادری نیستم که پسرش رو جلوی چشمش با سی تا گلوله کشتن و دختراش رو بیهوش توی تابوت بردن، من اینجام، نشستم روی تخت و زیر نور ملیح آباژور دارم این رو می نویسم اما خدا میدونه که قلبم تکه‌تکه‌س‌... یا زینب، یا حسین، یا مهدی...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۵
فاطمه سادات

گاهی وقت ها،خصوصا از وقتی که مادر شده‌ام، عمیقا احساس تنهایی میکنم. از وقتی که‌ مادر شده‌ام و روزهای ۲۹ سالگی تند تند شنبه را جمع میکنند و می برندن به سی سالگی.احساس میکنم بی مقدمه و مهارت لازم، از عمق یک متری، برم داشته اند و روی تخته شیرجه ایستاده ام و کسی کنارم نیست.احساس میکنم لحظه‌ی پرتاب شدنم به آبی عمیق را پاوز کرده اند و من معلق مانده ام.این روزها آن حس میاید کنارم می نشیند.کنارم می نشیند و من هیچ دوست ندارم نویسنده ای از ان سوی دنیایی که باورش دارم،با نوشتن چند خط با عنوان شجاعت در برهوت از این تعلیق درم بیاورد.ترس تمام دلم‌را پر می کند.احساس می کنم هنوز فاطمه‌ی کوچکی هستم که قلمدوش اقاجون می نشینم و وقتی گریه دارم روی پایش گریه میکنم،اما همانطور ۵ ساله ناگهان مسولیت یک خانه و یک کودک روی دوشم گذاشته شده. حالا که هانی خواب رفته،هانی عزیزم، هدیه ی مخصوص حضرتش،حالا که خواب رفته و برایش ۴ قل میخوانم و آیت الکرسی، و توی گوشش اذان میگویم،حالا که میایم خسته رو تخت دراز میکشم و در حسرت یک روضه در حسرت داغ دار حضرت حسین بودن قلبم تیر می کشد،مچاله می شوم و چقدر احساس تنهایی و غربت میکنم.چقدر محتاجم  که وقتی خواب رفتم توی گوشم اذان بگوید و وقتی با خواب هولناکی بیدار می شوم مثل هانی گریه کنم و آغوش امنی آرامم کند.

دارم‌سی ساله می شوم و به عمق آبی نزدیک‌تر می شوم و گاهی فکر میکنم وسط بندبازی ام و هر چیزی و تصویری که تعلیق دارد مرا انگار توصیف کرده است.هر چیزی که نشان از آن دارد که وسط مسیری هستی که جدی است و پایانش نمیدانی کجاست، آن منم و هر قدمت مهم است و اثرگذار.

چه میگفتم؟میگفتم بدجور احساس غربت دارم،بدجور درد توی دلم است و دوست ندارم برنه براون کلمات بی روح و تعلقش نجاتم بدهند.

من معجزه یتان را دیده آخر.حلوا به کسی ده که محبت نچشیده ست...

من بارها دردهایم اورده ام و نشسته ام و صبر کرده ام تا روضه‌خوان نامتان را فریاد بزند و من مچاله به چشم هایم التماس کنم بجوشند...بعد بیآنکه بخواهم درمان را، سلامت از مجلس بیرون آمده ام.

من سال ها همین است کارم،روزهای نزدیک محرم به خدا التماس میکنم که عمرم کفاف درکش را بدهد و محرم که می شود امیدوار می شوم به چشم هایتان،دست هایتان به قلبتان...

من تنهاییم را، رنج بودنم را و همه‌ی میل هایم را که دوستشان ندارم ام‌سال اورده ام و بهانه ای هم دارم، من امسال مادرم و بی نهایت بیشتر از سال های قبل محتاجتان هستم،من امسال حزن دائمی را می خواهم که از فراق می آید...

من ام‌سال،همه ی کلمه های دیگران را کنار گذاشته ام و نشسته ام توی خانه،توی اتاق،زیر نور کم سویی و صدای ضعیف روضه خوان از گوشی‌ام پخش می شود که طفلکم از خواب بیدار نشود و بی صدا اشک می ریزم،

من ام‌سال عصر که می‌شود  روضه ی خانگی‌مان را برپا می کنم که طفلکم بداند هرچه هست تویی...

من...از اینکه شروع هر جمله اسمی از خودم باشد بیزارم، بگذار خواب که رفتم توی گوشم اذان بگو...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۴۲
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۹
فاطمه سادات

صبحه،اول صبح،فکر میکنم‌ قشنگ ترینِ روز باشه،صبح یعنی شروع دوباره،یعنی قبلشو بنداز دور هرچی بوده،یعنی پاشو،یعنی یک گره دیگه بزن،یعنی...

چشمام بسته‌س و نور دلم روشنه،دلم...

معجزه ی اسمت...

و هزارتا حرف و عبارت دیگه،که دستام یار نمی کنه به نوشتن...دمت گرم عزیزدلم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۰ ، ۰۴:۵۲
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۱
فاطمه سادات
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۶
فاطمه سادات