فردا شکل امروز نیست

حسین جان

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۸ ب.ظ

عاشورا که می شه من سنگ می شم انگار.کمتر یادم میاد روز عاشورایی که گریه ی مفصلی کرده باشم.صبح که بیدار میشم،برام ی روز معمولیه انگار.دوست دارم اگر میریم بیرون لباسم مرتب باشه،لباسم رو مرتب می کنم،میریم روضه.میشینم و فقط می شنوم.انگار هیچ درکی ندارم روز دهم.انگار کلمه ها سر می خورند و می ریزند.من فقط هر سال می شنوم که چه اتفاقی افتاد.روایت های مختلف رو.صدای روضه خون هایی که داد می کشن...قلبم مچاله میشه،حسرت می خورم که گریه نمیتونم کنم،له می شم،سرم درد می گیره،خوابم می گیره.شب که میشه، غروب که میشه،ساعت از چهار که میگذره، یواش یواش اسمت رو با خودم تکرار می کنم...حسین...حسین...من روضه ها رو بلدم حسین... من روز دهم که به شب نی رسه، مثل روزای سخت دیگه که میگذره و اخرش هرجوری باشه ی قراری میاد دلت، نیستم‌.روز دهم که شب میشه،غم و اضطراب تمام وجودم رو میگیره.از اینکه من بعد از چند ساعتی ماتم گرفتن میام خونه و توی رخت خوابم میخوابم حس بدی میگیرم.میدونی چیه اقاجان؟من میخوام بگم که امشب برای من شروع غصه خوردنه،روز دوازدهم،روز سیزدهم،روز پونزدهم، به این فکر می کنم که حالا چه خبره.حالا کجان؟چه اتفاق هایی افتاده...و غم تمامم رو در بر میگیره.من امشب برام سخته بخندم.چیزی بخورم.میگم اگر ادم اهل روضه باشه امشب شب روضه‌س‌...امشب اولین شب که زینب بدون تو می خوابه.امشب اولین شبه که رباب بدون علی اصغر میخوابه و این خیلی دردناکه.من روز دهم و شبش نیازی له روضه های جنگ ندارم.من روز دهم دوست دارم از وداع ها بگن و از دل های تنگ‌.چرا همه ش حرف لحظه ای آخر توست؟من دوست دارم از بقیه ی تصویر کربلا هم بدونم.دوست دارم خیال کنم هر باری که زینب رو می دیدی،چه غمی قلب عزیزت رو می فشرد.دوست دارم خیال کنم که چقدر دوست داشتی این روز آخری مثل روزهای کودکی علی،کنار رباب می نشستی و با هم قربان صدقه ‌ی علی جانتان می رفتید،دوست دارم خیال کنم مثل روزهای مدینه چقدر دلت لک زده بود با رقیه بازی کنی و با علی اکبرت قدمی بزنی.یا مثلا با عباس حرفهای برادرانه بزنی.من دوست دارم زندگی ات را خیال کنم...

من دوست دارم روضه خوان یواش بگوید و داد نکشد،دوست دارم بگوید که با چه ذوقی گوشوار ها را توی گوش دخترک می گذاشتی و قربان صدقه اش می رفتی.چه حاجت به گفتن اسم های آن لشکر؟تشنه بودی و همه‌ش خیال می کنم اگر جرعه ای آب مینوشیدی آیا چه میشد؟و هیچ جوابی برای این سوال نیست،چهار هزار نفر.نه.صد نفر.هزار نفر.مگر‌اگر ‌ادم سیراب باشد...نمیدانم...اخر 

من امشب با خودم تکرار میکنم گریه های رباب را،سکینه را.رقیه را.کودکی را که از ترس پشت سنگی جان داده...تا غروب برای من رنج ها خانه‌شان قلب مبارک تو بود و حالا انگار قلب تو قلب زینب شده،شکسته و داغدار...زینبی که شانه ای برای گریستن هم اگر دارد، دشمن امانش نمی دهد...زینبی که یکباره همه ی هستی اش را توی دشت گذاشته و بی تعلق می رود...زینب...زینب.‌..من همه ی امشب را همه ی روزهای بعد از این را به تو فکر میکنم...حسین جان...حسین جان...غم مجال نوشتن می دهد و نمی دهد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۵/۲۸
فاطمه سادات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی