فردا شکل امروز نیست

۱۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

کمی دلگیرم،روز خوبی بود.بعد از دیشب غمگین خواب خوبی رفتم.خوابی دیدم با جزییات و در خواب با گذشته‌ صلح بودم و قوی بودم.امروز هم به صبحانه ناهارخوری توی بالکن و آرد بازی گذشت.اما من موقع آرد بازی مدام ذهنم می مرید به اینطرف و اونطرف.که الان چه کار کنم؟آیا حرف بزنم؟نزنم؟بازی رو هدایت کنم؟خنثی باشم؟ میدونم ممکنه اگه دوتا بچه دارید بگید این دغدغه‌های مامان اولی هاست.

اون مقدار از مرتب کاری رو که میخواستم انجام دادم،جارو کردم،ی خرید خانوادگی پیاده‌ی کوچولو داشتیم.

و چایی شبمون رو هم بردیم تو بالکن خوردیم.

من چقدر نیاز دارم در حال حاضر نوازش بگیرم،نوازش کلامی...

و جرا خوندن کتاب اصول کارکرد مغز در کودکان برام اصلا جالب نیست؟در وقع هر بخش رو که میخونم میگم خب به من چه؟کتاب پر از حرف هاییه که در جوامع اروپایی به آزمودن گذاشته شدن و نگرش پشتش نظریه داروینه.و خوندن بعضی از این تحقیقات خیلی غم باره.و بعد هم خوندن این عددا به پدروو مادرا چه کمکی میکنه؟هیچ!همه میدونیم که اضطراب بده و توی یک جمله میتونیم اینو بگیم.اما حالا اگه بیایم‌ بخونیم که توی سیاتل امریکا پنج نفر رو مورد تحقیق قرار دادن و تا چهل سالگی جلو رفتن و دیدنشون، و فهمیدن اضطراب چقد بده و بعدم دیدن که ۶۷ درصد ادم ها فلان اند و بهمان،این به چه دردی میخوره؟

خلاصه که نمیدونم اصلا به انتها برسونم کتاب رو یا نه.۱۸۰ صفحه رو خوندم و حدود سیصد و خرده ایه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۵۲
فاطمه سادات

غم! چه طور میتوانی خودت را برسانی و مثل چادری روی همه خاطراتم سایه بیندازی؟چه طور امروز می آیی و انگار از قبل از من تو بوده ای و دیگر هیچ.

غم!چه طور من را میان دو نفر تکه تکه می کنی و باک نداری؟

غم! چه طور میتوانی توی تن عزیزانم رخنه کنی و لبخند کوچکم را خشک کنی؟

غم! گلوله‌ی اشکآلود خاکستری رنگ،

من محبوبی دارم که دستم را که میگیرد دیگر هیچ چیز و هیچ کس جلودارش نیست...و هرقدر من ضعیف باشم اما او قوی و بزرگ است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۲۲
فاطمه سادات

می نویسم می نویسم می نویسم...دلم می‌خواهد ساعت‌ها بنویسم.به هزار شکل مختلف.با هزار زبان...بی دغدغه.

نیمه‌شبِ سرد فرروردین است.روز خوبی را پشت سر گذاشتم. خوب یعنی چه؟یکی از تعاریف خوب برایم این است که ساعتی با کیفیت با پسرک با هم وقت بگذرانیم،که امروز به هوای نسیمکِ خنک بهارجان توی بالکن سپری اس کردیم،به صرف صبحانه و بعد هم سرو سامان دادن به باکس گلدان‌ها .(که کار عقب افتاده‌ای بود)

بعد پسرک به بازی مشغول و من مرتب‌کاری مدنظرم را انجام دادم و جارو زدم.

برای افطار غذا پختنی نداشتم و مهمان بودم،

تقریبا بر سر تصمیم صبحم ماندم.

پسرک شاد و سرحال بود و بعد به خواب عصر رفت و من در سکوت خانه تمرینم را نوشتم.

بعد از افطار و بازی یک ساعتی بیشتر مشغول بازی شد و من آشپزخانه را سرو سامان دادم.

بعد هم دور هم بازی کردیم وخوراکی خوردیم و خواب رفت.

با همسر وقت کوتاهی گذراندیم و من بعد از پخت سحری خلوتم را در آغوش گرفتم...

این یکی از تعاریف من است از روزِ خوب.

دوست دارم این روزها خودم را بنویسم.فکرهایم را.اینکه از دین چه فهمی پیدا کرده ام.از خدای عزیز و در سایه‌ی این فهم کجای قصه ایستاده ام؟

دوست دارم خودِ خودم را که در آغوشِ تو است را تماشا کنم و بعد دیگر هیج نبینم و نباشد، جز تو...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۴۷
فاطمه سادات

قلبم از دیدن استاتوس فاطمه‌ تکه شد،خدای بزرگ من...

بی اختیار خودم را در موقعیتش میتوانستم تصور کنم و اشک‌هایم سرازیر شوند،اما تا الان انگار جرات نکرده ام این بغض بزرگ را بگذارم جاری شود...

من از دیشب که این خبر را شنیدم عمیقا غمگینم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۳۴
فاطمه سادات

اگه بلاگر بودم الان ی پتو روی سرم بکشیدم و عکس از دستم که روی دل هانی عه میزاشتم و استوری میکردم که بالاخره خوابش برد پسرک.بالاخره زور خستگی چربید به خارش و درد دونه ها...۱۳ دقیقه‌س که خوابش برده و امیدوارم که تا صبح بیدار نشه و فردا روز بهبود باشه...

از یک ربع به ۹ گفت خواب و اومدیم توی اتاق و من به اندازه ی نماز خوندنی کنارش نبودم

حس خودم:کمی کلافگی،احساس رشدیافتگی و مهرورزی، احساس شکرگذاری برای هر لحظه ای که تونستم امروز غلبه کنم به ناراحتیم از موقعیت هانی.

احساس شکر برای حوصله و تلاش رضا برای خنداندن هانی توی بی ح صله‌ترین موقعیتش...اگرچه خودشم خسته و روزه بود و امروز مثلا روز استراحتش بود...

حس دلتنگی از اینکه دوست داشتم وقت بگذرونم با همسر و ظرف خالی از انرژی م رو پر کنم از گپ و گفتمون برای فردا و فرداتر، و حالا احتمالا خوابه...

و امشب دومین شب جمعه‌ی شهر عزیز خدای مهربونه و من حالا وضو گرفتم یا دمی بیاسایم...

و من میترسم دستم رو از روی شکمش بردارم و بیدار بشه...

من ب جای ان هزار فالوور، یک نگاه عمیق کنارمه،و همسر همراه و مهربونی که در اتاقو دلش نمیاد ببنده و حاضره هربار با صدای پسرک خوابش نصف نیمه بشه...

پی نوشت: من از من خالی و از تو پر...

بفدتر نوشت: حدود دو ساعت است که خوابیده و با این شرایط میتوانم بگویم خواب عمیق رفته،من عم خودم را تحویل گرفتم و یک لیوان آب خوردم و یک کاسه شوریجات آوردم و نشستم به خوردن کنار پسرک...راستش بدنم بی رمق است و دوست دارم فردا هم بتوانم چیزهای شور بخورم...خدایا شکر هزاربار برای این فضلت که آرام‌تر از دیشب به خواب رفته جهان کوچکم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۱۳
فاطمه سادات

روی تن نازنین طفلکم،دانه‌‌های قرمز که حتی دلم از آوردن اسمشان تکه تکه می‌شود می‌شود، پر شده است.

اولین بار هست دلم می‌خواهد توی بیماری‌اش گریه کنم.خدایا، به فضل خودت این روزها را آسان کن.

توی ماشین فاصله‌ی کوتاه خونه ی مامان آقاجون تا خونه‌ی خودمان را، با احتیاط سر گذاشت روی شانه‌ام،طوری خودش را جا داد که دانه های پایش به حایی کشیده نشود و تماس نداشته باشد و برایش آواز خواندم...

اصلا چرا این صفحه را باز کردم؟

باز کردن که بنویسم بسیاری از چیز‌ها بی اهمیت شده‌اند.بسیاری‌شان شده اند خوشایند‌های کوچک، دارد یک ظرف بزرگ کم‌کم خالی میشود از شن و ماسه‌ها و صاحب اصلی‌اش از نور پرش خواهد کرد...

به امید آن لحظه...

بعدا نوشت: امروز کلافه‌ بودی،دانه‌های روتنت خارش و درد داشت،نمی‌دانم تا ۰مد روز درگیر این وضع هستیم،اما می‌دانم که میگذرد،باید بلند به خودم بگویم می گذرد، باید دست‌هایم را باز کنم و بایستم و بگذارم که این جریان های آب از من کوه صیقلی و صافی بسازند، کوهی با سنگ‌های درخشان و نه تیز و برنده، کوهی که وقتی از زیر دریا بیرون آمد یک روز، جزیره‌ای زیبا باشد با سنگ‌های رنگ به رنگ که داستان شکل‌گیریشان پشت زیبایی‌اش قایم باشد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۵۳
فاطمه سادات

غم کهنه، جان گرفته بود و داشت به شکل اژدها خودش را نشان می‌داد.

دیدمش،در آغوشش گرفتم، بغض شد و راه گلویم را گرفت، جمله‌ی تلخی شد که کام همسر را آزرد، اشک شد و از گونه‌ام لغزید و روی بازوی با سخاوتش افتاد.اضطراب شد وقتی پسرک با گریه از خواب بیدار شده بود و انگار که خواب بد دیده بود گریه می کرد و با هفتمین آیت الکرسی و اذان خوابش دوباره عمیق شد...

حالا نشسته‌ام و صدایی توی گوشم زیاد کرده‌ام که دارد از حضرتِ جان می خواند، من تماما تمنای خالی شدنم از خودم.تمامِ من را بگیر، تمام فکرها را، قلبم را از خود خود خودت پر کن که برای من که ضعیفم،نه از شدت ایمان، بلکه از شدت ضعیف بودنم در برابر این دنیا آن را نمیخواهم،نمیخواهم به این همه رنج متعلق باشم، به این همه ناپایداری.

من از این حیث است اگر آرزویی می‌کنم...آن هم این ایام عجیب که می‌شود هر آرزویی کرد...

آخ که دلم غنج می رود از خیال براورده شدنشان.

اینکه دوباره با لباس سفید رو به روی خانه ات بنشینم و سیر کنم

اینکه دورت بگردم،

اینکه قلبم را تکه تکه کنم روی فرش های سبز مسجدالنبی.

به جان تو سوگند که این خیال ها و آرزوهاست که زنده ام می دارد و نجاتم می‌دهد،چه خوووب که تو هستی و بزرگی و صمدی.

چه خوب عزیزدلم...

من این روزها با جرات تو را عزیزدلم خطاب میکنم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۴۰
فاطمه سادات

۱.انقدر خانه به هم ریخته است که از صبح که چشمم را باز کردم توی فکر بودم که به کارگر زنگ بزنم و خدا خدا می‌کردم که قبول کند، اولی وقتش پر بود، گفت به همکارم می گویم، و برای نفر دوم راهِ خانه‌ی ما دور بود.(بماند که هربار این این جمله را از کسی می شنوم توی دلم می‌گویم سر و ته این شهر ۳۰ دقیقه است،دور و نزدیک ندارد)

نفر سوم که خانمی بود که چندین بار هم آمده اما کارش آن‌طور که دوست دارم تمیز نیست،قبول کرد.

از بعد از تماسش توی دلم دارم برایش می‌گویم که من دوست دارم چنین و چنان باشد تمیزکاری.

جاروی هال و آشپزخانه را تمام کردم،حالِ خوشی دارم،سبک‌بار/بال و پرتمنا.

موضوعِ کوچکی ذهنم را مشغول کرده که لازم دارم بنویسمش تا ردش را بزنم و پودر شود برود پی‌کارش.

حالا نشسته‌ام کارهایی که کارگر باید انجام بدهد را می‌نویسم تا فردا با خیالی آسوده‌تر و گفتگویی شفاف‌تر به کارگر بسپارمشان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۴۴
فاطمه سادات

بسیار خوابیده‌ام.دلیل این‌که می‌نویسمش بیرون آوردنش است از فکرم.بسایر خوابیده‌ام.۴ دقیقه به اذان چند لقمه فرستادم به مقصد معده و وقتی الله‌اکبر را گفت آخرین لقمه داشت فرو می رفت که جای شک و شبهه است برایم.

بسیار خوابیده‌ام و خواب‌های آشفته دیده ام و غم و غصه‌ی روحِ بی‌ایمان و ثبات و سرگردان کسلم کرده.

نمی‌روم برای خواندنِ کسی، دلم می‌خواهد تماما از تو سخن بگوییم و تماما از تو سخن بگوییم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۷
فاطمه سادات

۱. راستش گاهی توی این شهر که قدم می زنیم،یا با با ماشین توی شهر می گردیم و قهوه می خوریم و خیابان های کوتاه را طی می کنیم و از تنها اتوبان بلند شهر به خانه‌مان می رسیم،دلم می گیرد،غم می نشیند توی دلم، احساس می کنم که من هنوز مال این شهر نیستم، احساس می کنم که این بوم و فرهنگ را دوست ندارم و دلم نمی‌خواهد هیچ وقت اهل این شهر بشوم‌ و انگار اگر دوستش داشته باشم رفته‌ام زیر بار این فرهنگی که هیچ دوستش ندارم.راستش وقتی کسی پلا‌ک ماشینمان را می بیند دوست دارم به او بگویم که ما اهل این شهر نیستیم، از این شهر چند چیز را دوست دارم و ناخوشایند‌هایی هم دارم.اما گاهی یواشکی توی دلم دوست دارم که اینجا را دوست داشته باشم،یا حداقل بی تعلق و خنثی باشم، از این حیث که زمین زمین تو است و چند صباحی ما مهمانِ فراموش شدنیِ هر خاکی که در آن زندگی کنیم.

۲.دوست دارم بیشتر از سی سالگی بنویسم‌.تا هنوز روزش نیامده. تا هنوز هنوز است.دوست دارم بنویسم از مسیری که از آن عبور کردم و اسمش را به رسم فرهنگ گذاشتم بحران ۳۰ سالگی، حس هایی که تجربه کردم.

از همه پررنگ.‌تر  بی تعاقی بود برایم.من یک بار ریشه همه‌چیز را زدم و خودم چیدم همه چیز.حتی کلمه ها را.همه حس ها،عادت ها،تکیه کلام ها،صدایم وقت خندیدن، حرکت دست ها و تن صدا، باور ها، فکرهای گره خورده با قلبم، منشا و مبدا،همه و همه چیز...

و تنها یک نفر از این کره‌ی خاکی شاهد بحرانم بود.شاید به شک بگویم یک نفر.شاید آن یک نفر خودم باشم، که ماندم، صبر کردم وقتی که چاره‌ای جز صبر نبود...

آن حجم تنهایی و زیر سوال رفتن سخت بود و چقدر سخت است حتی برگشتن به آن و منسجم دیدنش.اتفاقی که آرام آرام از ۲۸ خودش را جا کرده بود...

تنهایی، کم تعلق شدن، شفاف شدن، دور شدن از کلیشه های فرهنگی جامعه،اینها هرکدام با درصدی و دُزی، از دستاورهای این روزگار بود...

چقدر دوست دارم برای هانیِ عزیز تر از جانم از حال و هوای این ایامم بنویسم...خواهم نوشت، اگر زنده باشم

۳.و چقدر چقدر به بی تعلقی و گریستن طولانی در حرم دریا نیازمندم...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۳۴
فاطمه سادات