از تو ممنونم
امروز صبح رفتیم محوطه کنار خونهی مامان و من در حالی که هانی جانم داشت بازی میکرد،اضطرابی رو دیدم که خیلی سعی کرده بود طور دیگهای خودش رو جلوه بده...و خدا رو شکر کردم براش و چقدر بعدش برام درک این مساله نمود داشت...
ظهر سر نماز،همه چیز جلسه ی عصر رو سپردم به خودت و وقتی که رفتیم و برگزار شد جلسه و تمام شد،احساس کردم کوه کندم،خستتته ولی خوشحال بودم،
بدو بدو ماشین گرفتم و خودمو رسوندم به روضه،به بهشت،با چادرم که از مارکِ صبح گلی بود،با صورت برافروخته و خستهای که ی کرم ضدآفتاب هم نداشت و نشون میداد که چقدر خستهم، خلاصه به غیرمهمونی ترین حالت ممکن بود سر و وضعم،اما اما وقتی رسیدم داشت میخوند آقای همت حسین آرام جانم...
آخ که هنوز نرسیده هانی رفت تو اتاق و من خزیدم زیر چادر و اشکام بند نمیاومد ممنوووونم خدا،ممنووووونم ازت...دمت گرم خدا...خدای مهربون...ممنووونم که منو بردی روضه...ممنونم که اجازه دادی گریه کنم بغضمو...چقد باید خالی بشم از خودم...
بقول محمد سهرابی : ای عهده دار مردم بی دست و پا حسین ...