فردا شکل امروز نیست

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

هانی گریه می‌کنه و روی دوشم از اتاق بیرون میبرمش، نمیخوام همسر با صدای گریه بیدار بشه.مامان داره علی رغم خستگی اشپزخونه رو سامون میده،مامان که قبل تر از همه ی عارفه ها،یک فلای لیدی تمام عیار بوده.

پتو رو دور هانی می پیچم و سریع برش میدارم که از بغلم سر نخوره.بهش قطره ش رو میدم بخوره،باز میگیرمش توی بغلم و پتو رو میندازم روش.

دلم عبارت های امین الله میخواد.مامان وسط کارهاش مفاتیح رو بهم میده و امین الله میخونم،هانی ارومتر شده،زانوهام رو راست نگه دارم،ارومتر لای لایش می کنم، دلم شاد میشه از خوندن امین الله.چشمم به زیارت وارث میفته،میخونم به نیت بابابزرگ، ازش میخوام برای هانی دعا کنه امشب راحت بخوابه.بعد فکر میکنم صدامو میشنوه؟الان کجای بهشته؟دلم براش چقدر تنگ شده.

بعد یواشکی توی دلم از حاج اقا خوشوقت هم چیزی طلب میکنم‌ و فکر می کنم که نه بابا،من کجا و اون کجا.

زیارت وارث رو تموم می کنم. میشینم روی مبل.مامان سپرهای گاز رو برداشته و داره گاز رو تمیز میکنه.منم به هانی شیر میدم و استغفار میخونم که اگه از بیرون رفتنمون روح نازکش خسته شده،خستگی از تن بیرون کنه...

اروم توی بغلم پلکاش میره روی هم.

و بعد میشینم لباس محرمی انتخاب کنم..

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۹
فاطمه سادات

امشب وقتی همه خوابیدند،نشستم،چهارزانو مثل یوگا و نفس کشیدم،صدای تپش قلبم رو شنیدم...

اجازه دادم همه فکر ها بیان بیرون،همه حس ها،و نگاهشون کردم، و با همه ی فاطمه های درونم حرف زدم، اون فاطمه ی منزوی که مدام شماتتش می کنم،اون فاطمه ی شاد،فاطمه ی لجباز، فاطمه ی سرزنشگر و فاطمه ی حمایتگر...

چقدر قلبم‌ خسته‌س...چقدر چشمام اشک میخواد...چقدر دلم سحر بی خستگی میخواد که با صدای بلند هق هق گریه کنم...

امیدوارم همه فاطمه های درونم منو ببخشن...منم خودمو ببخشم و خودم رو دوست داشته باشم...بعدا در مورد این دوست داشتن خود بیشتر مینویسم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۶
فاطمه سادات

۱.مینشینم به پیکان زدن،می نویسمش.از اضطراب می رسم به خشم.به غم.

می آیم غم را پیگیری کنم می رسم به خشم.می پرسد خشم از کی؟از کدوم تخلف؟ 

۲.کارهایم را انجام نداده ام.دارم توی ذهنم دنبال سناریویی میگردم که وقتی برایش میگویم بهم حق بدهد.بی انکه احساس ناامنی توی رابطه مان ایجاد کرده باشد؛من اما سعی دارم توجیه خوبی برایش بیاورم.توجیهی که انقدر پررنگ باشد که خودم را هم مجاب کند دیگر به کم کاری ام فکر نکنم.

میشناسمش این اژدهای هفت سر را.این غول بی شاخ و دم را‌.حالا آن اسیر شجاع را از پستو کشیده ام بیرون و عنان کارها را داده ام دست او.

سال هاست برایم نقشه میکشد.مسائل را طور دیگری تصویر می‌کند،زود می بردم توی نقشی که نخواهم مبادا به کار و اصلاح آن فکر کنم.وقتی انجام نمیدهد و کم کاری میکند فراری ام می دهد.از او می ترسم و از خودم و ترس هایم به تو پناه می‌آرم...

پراکنده میگویم،نوزاد عزیز خوابیده و فقط می خواستم بنویسم که یادم باشد من ایستاده ام و دستم توی دست های تو است. حداقل میخواهم اینطور خیال کنم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۶
فاطمه سادات