فردا شکل امروز نیست

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

غم بزرگی روی دلم هست،گاهی شکل استرس و نگرانی میگیره و خون میشه تو رگ هام.نمیتونم برای کسی بگمش،نمیتونم کاری بکنم،نمیتونم نمیتونم و این نتونستن کلافه کننده‌س.یا مفتح الابواب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۰ ، ۱۵:۲۱
فاطمه سادات

پیجم رو فعال کردم،ولی انگار این دفترچه ی خصوصیمه(زهی خیال باطل که اینترنت چیزی از خصوصی باقی گذاشته باشه) که حرفهایی رو میتونم توش بنویسم ازادانه و کسی نخوندشون :دی (بالاخره نفهمیدم دوس دارم کسی بخونه یا نخونه،الامان از این نمودار سینوسی)

امشب رو می نویسم برای خودم.که خوشحالم از اینکه حرفی رو نگفتم به همسر.نگفتم و اول نوشتمش توی دفتر.اگرچه خیلی اصرار کرد بگم و ازش ممنونم برای این اصرار و راستش عاشق اینم که بعد از اصرارش نتونم تاب بیارم و بگم حرف رو.اما خوب بود.باید می نوشتمش تا ببینم چیه؟و موقعیت عجیب و سختیه برای من و ممکنه فهم نشم توش.درک نشم و بهم انگ حسود بودن بزنه مخاطب شنونده.(فارغ از اینکه کی باشه) همین لحظه،احساس بغض عمیقی میکنم.احساس تنهایی زیاد،احساس نیاز به حرف زدن طولانی با همسر.احساس نیاز به تنهایی کافه رفتن.احساس نیاز به موسیقی با صدای بلنننند گوش دادن بلکه فارغ شدن ز دنیا و شر و شورش (و این موسیقی میتونه هرچیزی باشه،از کمیل زیبا گرفته تا صدای آب و باران و خیابان های شهری در آن سوی دنیا) احساس نیاز دارم به چله گرفتن.به تعهدی برای رابطه ی خاک خورده مان.دلم دلم برای چیزی پر کشیده که نمیشناسمش.چرا؟چرا میشناسمش.دلم برای رهایی و فراعت خودم پر کشیده.برای اون احوالات قشنگ بی تعلقی.برای گذشتن ها...برای رها کردن ها...اما اسیرم...اسیر...بگذریم و شب خوش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۰ ، ۰۱:۳۱
فاطمه سادات

انقدر خسته بودم که مدتی که توی ماشین بودیم برام مثل خواب گذشت و وقتی رسیدیم خونه،انگار بیدار شدم تازه.

انقدر بزرگ و فراخ به نظر اومد خونه شون، خصوصا بعد از تجربه ی خونه های ۶۰ متری و یک خوابه ی  قبلی که ساکنشون بودن، که همه نکات دیگه رو میشه چشم پوشی کرد.من فکر میکنم فردا صبح وقتی از تموم پنجره های این خونه نور بپاشه،وقتی که صدای زندگی و خنده های بچه ها گوشه ی چشمای پف کرده ی ما بزرگترا که همیشه استراحتمون انگار کافی نیست رو جمع کنه به بالا و لبخند به لیمون بیاره،  من فکر میکنم این موقع میشه شروع زندگی.همون کقتی که میبینی اره،چراغ خونه کجه و این لوله خیلی بدجور پوشونده شده و انگار مستاجر قبلی بویی از پاکیزگی نبرده.(باشه باشه تو خوبی؛)

حالا من با این همه ذوق و امید میخوام بخوابم...کنار پنجره‌ ی بزرگ خونه م که صبح و زندگی از همینجا بالای سرم بیاد و بیدارم کنه...الهی به امید تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۰۱:۲۲
فاطمه سادات

میخواهند ارتباط بسازند؟نمیدانم.مشاهده ی من این است که هر هفته یک اسباب بازی از طبقه ی پایین میاید توی مهمانی، که فقط در مالکیت یک نفر است و طولی‌نمیکشد که صدای گریه‌ی چند بچه برای نگه داشتن فقط چند لحظه ی آن اسباب بازی سر همه ی ما را پر میکند.مادر یا پدر کودکی که صاحب آن اسباب بازی است سعی می کنند سر و ته قصه را هم بیاورند.

احساس من: خشم خشم خشم...

مادرهای کودکان دیگر هم بغض و خشم می آید توی چهره شان.

هیچ کس حرفی نمیزند.گریه ها بالاخره تمام می شود.

اما چیزی که این وسط از دست می رود،ارتباط است.گوهر ارتباط سازی بین بچه ها از بین می رود....

و من این را عجیب مشاهده می کنم و انگار این ارتباط های بی پایان نیمه ساخته،کج و کوله برای کسی مهم نیست.

پیام هایی که به بچه ها میدهیم برای کسی قابل دیده شدن نیست.

خدایا کمک کن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۰:۴۸
فاطمه سادات