فردا شکل امروز نیست

نیم‌چاشت

يكشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۱۶ ب.ظ

خوابش برد،اول گفتم بیا استراحت کن.بعد دیدم چشماش داره میره،دیشب دیر خوابیده بود و صبح سر ساعت همیشگیش بیدار شده بود.ی حساب کتابی کردم دیدم از الان (ساعت ۳ بود) تا شب ساعت ۹ خیلی وقت زیادی که بخوام بیدار *نگهش دارم*.خوابش برد.منم خوابم می‌اومد حقیقتا نیاز داشتم بخوابم.اما بلند شدم اومدم دو تکه لباسو انداختم ماشین و چندتا پیام دادم،دیدم یک ساعت گذشت... و حالا دلم میخواد برم بیدارش کنم،از طرفی هم دلم میخواد خودمم ی چرتی بزنم...ولی فکر اینکه شب حدودای ساعت خودش بخوابه ارامش بخش‌تر و کار راه بنداز تره.خدا رو شکر جلوی خودمو گرفتم و برای فردا صبح قراری نگذاشتم.

خدایا شکر.برای نعمت نوشتن...برای نعمت آسون صحبت کردنی که امروز به من دادی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۳/۲۹
فاطمه سادات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی