سردرگمی
مثل روزهای کودکی که از خواب بعد از ظهر چشم هایم را باز میکردم و میدیدم همه قبل از من بیدار شدهاند و دارند بساط چای بعد از ظهر را فراهم میکنند یا حتی چایشان را هم خوردهاند.
و من یک جورهایی حس غافلگیر شدن نه چندان دوستداشتنی بهم دست میداد و نه دلم میخواست بلند بشم و با اون ماجرای نصفه نیمه مواجه بشم نه دوست داشتم بخوابم دوباره.یا مثل روزی که به کلاس دیر میرسیدم و تا آخر انگار حالم خوش نبود.
امروز همهاش همین حس و حال را دارم.نمیخواهم بروم توی اتاق مدیر و کارهایم را انجام بدهم.امده ام توی کلاس فاطمه نشسته ام و برخلاف میل فاطمه دارم کلاس را مشاهده می کنم.انگار هیچ کاری ندارم.انگار میخواهم امروز زودتر تمام بشود و بروم خانه.مثل روز های اخر اسفند که بچه ها کم هستند و هیچ کار خاصی نیست و هی فقط داری دور خودت توی مدرسه می چرخی.با این تفاوت که کر هست.زیاد هم هست و شاید اصلا این رفتار یک مواجهه ذهن من باشد با کارهای عقب مانده ام.انگار حس روزهای بهاری را دارم.روزهایی که حالم هم خوب است و هم خوب نیست.مثل دلشوره ی عصر ۱۳ فروردین...